من ماندم و قصه‌ای ناتمام

من ماندم و قصه‌ای ناتمام   
تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، کفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش کرد برکه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش استراحت کند و باز هم به راهش ادامه دهد .
چرا سفر می کرد ؟
   کسی نمی دانست . حتی خودش نمی دانست چرا سفر می کند. همیشه ساکت بود و حرف نمی زد . می گویند توی یک شب بارانی، خیس و عرق کرده از خواب پرید ، توشه ای برداشت و بدون حتی یک کلمه ناپدید شد . بعدها او را در بیایان دیدند که راه می رفته . اما کسی نمی دانست به دنبال چیست . پیرزن های کور می گویند گمشده ای داشت و به دنبال آن بود . مرد همیشه سیاه می پوشید . موهایش نقره ای رنگ بودند ، چشمانش درخشش خاصی داشتند و هر کس به چهره اش نگاه می کرد حس لطیفی درش جاری می شد. میان سال بود . همیشه آهسته حرف می زد و بیشتر نگاه می کرد . چشمان نافذی داشت و بر هر دهانی مهر سکوت می زد . سالها بود که سفر می کرد . سالها بود که به همه جا سرک می کشید و در هر توقفی بیشتر از چند ساعت نمی ماند .
گفتی از دور برکه ای دید ؟
   مرد از دور برکه ای دید . حالا می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درخت استراحت کند و بعد از آن به راهش ادامه دهد . قدمهایش آهسته و شمرده بود . دیگر چیزی نمانده بود ، احساس تشنگی می کرد .
خشکی لبانش را با خیسی زبان گرفت . زمزمه کرد : « آب ». هنوز چند قدمی مانده بود تا به برکه برسد . هنوز باید کمی دیگر راه می رفت .
اما جلو نرفت و ایستاد . نمی توانست به چشمهایش اعتماد کند ، در تمام این سالهای پر سفر یاد گرفته بود حتی سایه اش را هم باور نکند ، یاد گرفته بود هر جا آب را دید تا در آن غوطه نخورد باورش نکند . هزاران سراب دیده بود و هزاران بار تا پای مرگ رفته بود . اما آنچه می دید نه سراب بود و نه خواب .
   کسی توی برکه بود . زنی با موهای بلند ، چشمانی نافذ تر از خودش و صورتی جوان و پر طراوت . زنی را دید با بدن برهنه در میان امواج آب . مرد سیاه پوش قدم بر نداشت ، حتی مخفی هم نشد . مسحور شده بود . مسحور بی خیالی و زیبایی زن . زن با چشمانش به او می خندید و مرد را به سوی برکه می کشاند . زن از او فرار نکرد ، تن خود را در میان عمق آب مخفی نکرد . اجازه داد تا چشمان نافذ مرد سیاه پوش بدن او را نگاه کند . مرد از این متعجب بود که نگاهش بر زن هیچ تاثیری ندارد . مرد سیاه پوش در تمام این سالها چنین چیزی ندیده بود . زن لبخند زد و با قدمهایی شمرده و آرام ، با طنازی و بازی دادن انحنای کمر از آب بیرون آمد . لباسش را که روی بوته کنار برکه انداخته بود برداشت و برتن کرد . مرد به زن نگاه می کرد . جوان بود ، این را شادابی صورتش و درخشش چشمانش می گفتند ، خطی بر چهره نداشت . قطرات آب از موهای مشکی اش چکه می کردند و جای خیس پاهایش بر زمین شنی و نرم کنار برکه مانده بود . لبخندی زد و نزدیک مرد آمد . حالا بهتر می توانست چهره خسته و آفتاب سوخته مرد سیاه پوش را ببیند . حالا نگاه نافذ مرد سیاه پوش را حس می کرد و داغی آن را بر پوست تنش لمس می کرد . لبخند زن محو شد . دستانش را کنجکاوانه به سوی لبهای مرد برد و به ترک های خشک آن دست کشید . پرسید : « آب می خواهی ؟» مرد سیاه پوش حرفی نزد . همانطور ایستاده بود و به زن نگاه می کرد . زن دست مرد سیاه پوش را گرفت و او را به سوی برکه کشاند ، دستهایش را روی شانه مرد گذاشت و او را آرام روی سنگ بزرگ کنار برکه نشاند .
هیچ حرفی نزد ؟ 
    هیچ حرفی نزد ، انگار با چشم سخن می گفتند ، انگار با نگاه حس
می کردند . هر دو دارای چشمهای نافذی بودند ، هر دو مسحور شده بودند . مگر همیشه باید حرف زد بعضی اوقات فقط باید دید ، باید حس کرد . زن به کنار برکه رفت دستانش را همانند کاسه ای به هم چسباند و به درون برکه فرو برد . آب توی دستانش جمع شدند بعد زن آرام برگشت و دستانش را به سوی لبهای خشک مرد برد . مرد سیاه پوش آب نوشید . تا به حال چنین آبی ننوشیده بود ، همیشه در آرزوی نوشیدن چنین آبی بود . همیشه تشنه بود و نمی دانست این تشنگی دائم برای چیست . حتی بعد از نوشیدن آب هم باز تشنه بود ولی حالا انگار تمام آن تشنگی ها تمام شده بود . به زن نگاه کرد . کلاه شنل سیاهش را که برداشت ، آفتاب
موهای نقره ای اش را تلالو داد . زن لبخند زد ، به موهای نقره ای مرد نگاه کرد . از کنار سنگ شانه ای برداشت . شانه ای به رنگ تمامی آبی ها ، شانه ای که دو گل ریز بنفش روی آن بود و همیشه روی موهای زن می ایستاد . زن شانه آبی را آرام از میان موهای نقره ای مرد رد می کرد . مرد چشمانش را بست . آرامشی وجودش را فرا گرفته بود . سالها بود که موهایش هیچ شانه ای به خود ندیده بود . چشمانش را آرام باز کرد .
زن را ندید.
زن رفته بود ؟
   زن کنار برکه رفته بود تا دستمال گلگونش را خیس کند . همیشه این دستمال همراهش بود . بعضی اوقات که باد می آمد و موهایش را آشفته می کرد با این دستمال طغیان موهایش را می گرفت . ولی حالا دستمال را خیس کرده بود و کنار مرد آمده بود تا ترک های خشک صورت مرد را خیس کند . مرد نگاه می کرد و هیچ نمی گفت . زن ، بند سیاه و سفت شنل مرد را که دور گردنش گره خورده بود باز کرد . شنل سیاه روی سنگها رها شد . حالا زن می توانست شانه های پهن و قوی مرد سیاه پوش را ببیند . لبخند زد و با آن دستمال خیس ، گرد و خاک گردن و لباسهای مرد را گرفت . مرد لبخند زد .
فقط لبخند زد ؟ حرفی نزد ؟ کاری نکرد ؟
چکار می توانست بکند . آن ها ، مسحور هم شده بودند . فکر می کنی چرا مردم آن منطقه پس از آن دو نفر ، همگی کور به دنیا آمدند ؟ مرد لبخند زد ، مرد دستش را بالا آورد تا موهای زن را نوازش کند . زن تازه آن موقع بود که تاول های دست مرد را دید . در چشمان زن حلقه اشک جمع شد . مرد لبخند زد .
چرا گریه کرد ؟ چرا مسحور هم شدند ؟ مگر همدیگر را  می شناختند ؟
   نه آنها قبل از این همدیگر را ندیده بودند . مرد شبانه راه افتاده بود . آن هم توی یک شب بارانی تا گمشده اش را پیدا کند . برای همین تمام بیابان ها را پشت سر گذاشته بود . زن هم هر روز به برکه می رفت و تن خود را به آب می سپرد . همه مردم آبادی می دانستند زن هر روز به برکه می رود ولی نمی دانستند چرا آن برکه ؟ برکه ای که کنار بیایان است و
هر روز مسافر زیادی از آنجا می گذرد . آن نزدیکی ها برکه دیگری هم بود ولی زن همیشه به آنجا می رفت و به هیچ سوالی پاسخ نمی داد . حتی پیر زنان کور هم نمی دانستند چرا ؟
بعد چه شد ؟
   زن که بر تاول دستهای مرد بوسه زد ، حلقه اشک از چشمانش سرازیر شد . مرد می خواست با دستانش آن اشک ها را پاک کند اما با آن دستهای پیر و زخمی نمی توانست به صورت جوان و زیبای زن دست بزند. شنل سیاهش را برداشت ، و با گوشه ای از آن اشکهای زن را پاک کرد . . . 
چرا سکوت کردی ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ باز هم می خواهی داستان را نیمه کاره رها کنی ؟
   می شنوی ؟ باران می آید . باران همیشه زیباست . آن لحظه هم باران زیبا بود . همان موقع بود که باران‌ آمد . مرد شنلش را باز کرد و هر دو زیر شنل خزیدند . دیگر صدایی نبود جز برخورد قطرات باران که بر روی آب برکه و سنگها فرود می آمد . دیگر هیچ صدایی نبود جز صدای نفس های مرد سیاه پوش و زن زیبای جوان . دیگر هیچ صدایی نبود و ای کاش آن برق چشمان پنهان صدایی داشتند . ای کاش می شد صدای نفرت آن نگاه را دید .
کدام نگاه ، کدام صدا ، از چه می گویی ؟
  از آن دو جفت چشمی می گویم که هرروز زن را هنگام آب تنی می دید. چشم ها متعلق به پسری نوجوان بود که در عشق زن می سوخت . هرروز کارش را رها می کرد و پشت سنگها مخفی می شد و تنه برهنه زن را می دید و شانه زدن موهای خیسش را نظاره بود . پسرک زن را می پرستید و اورا دوست می داشت . کسی نمی دانست چرا دو روز تب کرده بود و از هذیانهایش چیزی نفهمیدند . پسرک در این دو روز همه اش تشنه بود و آب می خواست اما هیچ آبی سیرابش نمی کرد . پسرک از دستان زن آب می خواست و حالا با آن چشمان حریص ،‌ با آن چشمان پر نفرت ، شاید حرکت نامتوازن شنل مشکی بود . هیچ صدایی نمی آمد و آنان نمی دانستند هوا طوفانی خواهد شد .  
   چرا سکوت کردی ، باز هم می خواهی آخر داستان را نگویی ، بگو ، تو را قسم به هر که دوست داری بگو ، زمان زیادی نمانده ، همیشه تا اینجا گفتی ، همیشه مکث کردی ، همیشه آه کشیدی و همیشه نخواستی آخر داستانت را بدانم . همیشه سکوت کردی و گفتی هوا طوفانی خواهد شد و همیشه گفتی بقیه داستان را بعدا می گویم ، ولی بگو ، می خواهم بشنوم .
ای کاش این سنگها حرف می زدند . آن شب هم باران می آمد و آن شب هم طوفان شد . همان شب تو مردی و من گریه کردم . برای خودم اشک ریختم چون راوی قصه ام مرده بود ، راوی قصه مرد سیاه پوش و زن مرده بود .
نمی دانستم چه می شود . نمی دانستم قصه ات به کجا می رود . گفته بودی قصه نیست ، گفته بودی حقیقت است ، افسانه است ، گفته بودی آن آبادی هنوز هست ، همان آبادی که پر از پیرزنان و پیرمردان کور است . گفته بودی روزی با هم می رویم و کنار آن برکه می ایستم ،‌ شاید نشانه ای آنجا باشد ، شاید گل سری آنجا مانده باشد ، گل سری به رنگ تمام آبی ها . تو را که توی قبر گذاشتم نعره کشیدم . پایان قصه ات را نمی دانستم ، دیگر نبودی که با هم به آنجا برویم . شبانه راه افتادم . توی بیابان و کوه ها سرگردان شدم ، آه کشیدم و در دانستن آخر قصه ات سوختم . چه شد ؟ چرا نگفتی آن چشمان شوم و حریص چکار کردند ، به دنبال آبادی کوردلان چه راهها که نرفتم ، از هرکس می پرسیدم پاسخی نداشتم . از من می ترسیدند می گفتند مرد سیاهپوش برگشته. نمی دانستند سیاهی لباسم به خاطر مرگ توست ، نمی دانستند سرگردانی ام برای یافتن پایان قصه ای است که راوی اش آن را ناتمام گذاشته . کسی راه آن برکه را نمی دانست ، همه می گریختند ، همه فرار می کردند ، و فکر می کردند من همان افسانه هزارساله هستم که
بازگشتم . فکر می کردند برای بردن زن آمدم . اما زن کجا بود ، راستی آنان چه شدند ؟ در آن شب بارانی ، در مقابل آن چشمان حریص چه کردند ؟
   همه جا پر از سکوت است ، چشمان نافذی ندارم ، سکوت را بلد نیستم . همیشه حرف زدم ، همیشه شنیدم ، همیشه در عطش شنیدن قصه ات صبر کردم تا حالت مساعد شود ، فکر می کنی  نمی دانستم این اواخر با مکث داستانت را تعریف می کنی . بنیه نداشتی ،  نیرو نداشتی تا دهانت باز شود . سالها بود که چشمانت کور شده بود و تو از نسل همان آبادی بودی و برای همین قصه ات را خوب روایت می کردی . ولی چرا آدرس درستی ندادی . تنها گفتی بیابان ، تنها گفتی برکه و در آخر من ماندم و قصه ناتمام . پس چرا این بیابان تمامی ندارد ، پس چرا به آخر دنیا نمی رسم ، کاش قبل از مرگت همه را می گفتی ، کاش می دانستی با شنیدن همین قصه بود که کودکی ام را به بزرگی رساندم ، کاش می دانستی که آرزو می کردم زودتر بزرگ شوم تا تو بتوانی به راحتی از انحنای کمر و زیبایی برهنگی تن زن بگویی و من هرروز بزرگتر می شدم و تو برایم واضح تر می گفتی و این آخرین روایتت کامل ترین بود ولی عمر تو مجال نداد تا آن را تمام کنی و حالا من مرد سیاه پوشی شدم که آواره بیابان است و دنبال گمشده اش می گردد.
  سالها گذشته و من با افسانه تو مو سفید کردم ، دیگر بیابانی نمانده تا به پایان برسد ، دیگر برکه ای نمانده که ندیده باشم ، می گویند تنها یک برکه است که نرفتم . برکه ای که توی بیابان است و مسافران زیادی از کنارش می گذرند . می خواهم آن آخرین برکه را هم ببینم . می خواهم آن یکی را هم از سربگذرانم . چیزی نمانده ، باید برسم ، خسته ام ، تشنه و آفتاب سوخته . کفش هایم سوراخ شدند ، دستانم پر از تاول است از پس که این چوب دستی را توی دستانم فشردم . دستم را سایبان می کنم تا نور خورشید آزرم ندهد . توی تمام این سالها نگاه کردن را یاد گرفتم . سکوت را تجربه کردم و تنها صدای تو در گوشم طنین می انداخت . باید آبی می نوشیدم و به راهم ادامه می دادم ، آب می خواستم . باید چند قدم دیگری می رفتم تا به برکه برسم ولی صبر کن این برکه چه آشناست . او را کجا دیدم ؟ هیچ جا ندیدمش ، آن را توی ذهنم ثبت کردم . همان است ، همان برکه توی افسانه ،‌ همان برکه ای که می گفتی ، اینجاست روبروی من و آن زن زیبای توی آب ؟! آن زن زیبا کیست ؟ چرا به من لبخند می زند ؟ چرا از من فرار نمی کند ؟ چرا مثل همه نمی گوید مرد سیاه پوش افسانه ها بازگشته ؟ چرا به طرفم می آید ؟ نوازشم می کند ، آبم می دهد ، گرد و غبار این همه سال را پاک می کند و تاول های دستم را بوسه می زند ؟ چرا با آن شانة به رنگ تمام آبی ها موهای نقره ای ام را شانه می زند ؟ چرا باران می آید ؟ چرا اشکهایش را پاک می کنم ؟ چرا او را در آغوش می گیرم ؟ چرا شنل مشکی ام را باز می کنم و به زیرآن می خزیم ؟ چرا آن چشمهای حریص افسانه ات را فراموش می کنم ؟ چرا آن چشمهای پرنفرت را نمی بینم ؟ چرا سکوت را تجربه می کنم ؟ چرا بعد از این همه سال داستانت را فراموش می کنم ؟ چرا چهره کور راوی را نمی بینم ؟ چرا از زن نمی پرسم چند سال است که در این برکه شنا می کنی ؟ چرا نمی پرسم مرا از کجا می شناسی ؟ چرا دیگر تشنه نیستم ؟ چرا صدای فریاد های پسر را توی آبادی نشنیدم که می گفت : « غریبه اومده .» چرا هجوم مردم آبادی را به سوی برکه ندیدم ؟ چرا صدای کوبیدن چوب وچماق را بر بدن هایمان حس نکردیم ؟ چرا ندیدم که زن را جلوی چشمانم تکه تکه کردند ؟ چرا نتوانستم او را نجات دهم ؟ چرا او را جلوی چشمان من خاک کردند ؟ چرا چشمان مرا کور کردند ؟ چرا نفرین شان کردم ؟ چرا از خدای آسمان ها خواستم که تمام چشمان این مردم را کور کند تا انتقام زن را بگیرم ؟ چرا با چشمان کور راهی بیابان شدم و چرا دیگر کسی مرا ندید؟ هیچ کس مرا ندید غیر از تو راوی قصه ها . اما چرا قصه را نیمه تمام گذاشتی و چرا مرا آواره بیابان ها کردی ؟ کاش همان اول می گفتی کوری مردم این آبادی به خاطر نفرین مرد سیاه پوش است ، کاش می گفتی که آنان زن زیبا را کشتند و مرد سیاه پوش را با چشمانی کور آواره بیابان کردند ، کاش همه را می گفتی و نمی گذاشتی افسانه مرد سیاه پوش ،‌ افسانه نفرین او تکرار شود، کاش ...