پست ثابت
همراه با داستان های زیبا و آموزنده با به روز رسانی روزانه
لطفا ما را حمایت کنید .
این پست ثابت وبلاگ است برای مطالعه مطالب جدید وبلاگ به پست های پایین مراجعه کنید
همراه با داستان های زیبا و آموزنده با به روز رسانی روزانه
لطفا ما را حمایت کنید .
این پست ثابت وبلاگ است برای مطالعه مطالب جدید وبلاگ به پست های پایین مراجعه کنید
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد که به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید: شما چرا گریه میکنید؟
چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:
شما در آنجا چه میبینید؟
حکیم پاسخ داد:
دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو
...
ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه
گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود
سنگ فراش ها را می شمردم
تیرهای چراغ برق
چهار راه ها
و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود
نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..
و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم
و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری
و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم
و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ...
می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری
مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد
و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد
تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند
و اکنون نمی دانم من
آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند
و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟
دانشجویی پس از آنکه در درس منطق نمره نیاورد، به استادش پیغام زد که: "استاد، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟"
استاد در جواب گفت: "بله حتما، در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم."
دانشجو در ادامه نوشت: "بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم. اگر جواب صحیح دادید، من نمره ام را قبول می کنم. در غیر اینصورت، از شما می خواهم به من نمره ی قبولی بدهید."
استاد قبول کرد و...
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود، به همسرش گفت که در بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پرمشغله موضوع را بهکل فراموش کرد.
پسربچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد، به سمتش رفت و همۀ آن را خورد. او د
چار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهتزده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشانحال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته، رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
...شوهر فقط گفت: «عزیزم دوستت دارم!»
عکسالعمل کاملا غیرمنتظرۀ شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکتهای برای خطاکار دانستن مادر وجود نداشت. بهعلاوه، اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سر جایش قرار میداد، شاید آن اتفاق نمیافتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود نداشت. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده بود و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. و آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف میکنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که میشناسیم؛ و فراموش میکنیم که میتوانیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی داشته باشیم.
در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسانترین کار ممکن در دنیا باشد؟
داشتههایتان را گرامی بدارید. غمها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی میتوانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود میداشت.
حسادتها، رشکها و بیمیلیها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما میپندارید حاد نیستند.
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک
روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن
را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.شاگردهم
پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو
نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان
دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده
ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن
ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز
کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد
من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد
اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....
در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود
و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد
شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
هوای کوپه مثل حمام زونا داغه
دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم
پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
دانشجو به آرامی میگوید
میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
پیرمرد
برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند
ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط
کرد.
پیر
مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن
خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از
اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !
شیوانا
از راهی می گذشت. متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به
او نگاه می کنند و هیچ کمکی به او نمی کنند. شیوانا با تعجب خود را از
لابلای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از
اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است. شیوانا با تعجب از مردم
پرسید:" چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟"
یکی
از بین جمعیت با خوشحالی گفت:" استاد! شما نمی دانید این آدم چقدر پست و
رذل است. او باج گیری است که به همه مردم این دیار ظلم روا داشته و هیچ کس
از شر اذیت های او در امان نبوده است. او چون دوست کدخدا و افسرامپراتور
است هرکاری دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرات نمی کند اعتراض
کند. الان هم از بس به اسب بیچاره شلاق زد اسب رم کرد و او را این چنین بر
زمین کوبید. ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد و
باز هم او را بزند!"
شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:" من اعمال این مرد را تائیدنمی کنم. او اگر سالم بود شاید لایق
مجازاتی بسیار بدتر می بود. اما الان آنچه مقابل شماست انسانی است زخمی که
عذاب می کشد. اگر به او کمک نکنید در مقابل وجدان و ندای درونی خودتان
همیشه سرافکنده خواهید بود که چرا یک انسان را در حال ناتوانی و زجر کشیدن
به تماشا نشسته اید و ارزش انسانی خود را زیر سوال برده اید. اگر شما راست
بگوئید و او واقعا آدم نادرستی باشد بدانید در این لحظات با جمع کردن شما
دور خودش و وادار سازی شما به کمک نکردنش باعث شده است که آخرین و
گرانبهاترین داشته های شما یعنی ارزش های انسانی و اخلاقی را هم از شما
بگیرد و آخرین ضربه را به روح شما وارد سازد. پیشنهاد می کنم او را به
درمانگاه برسانید و درمان کنید و بعد به حامیانش خبر دهید که برای بردنش
بیایند. با اینکار شما انسان باقی می مانید و او تا آخر عمر شرمنده این
اخلاق و انسانیت شما خواهد بود. "
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآييي!! صدايي از دوردست آمد:آآآييي!! پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟ پاسخ شنيد: کي هستي؟ پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي! پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد. اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت بهوجود ميآيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را تو خواهد داد
همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.
روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را ميآزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
یک
روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه
شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را
دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را
برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی
اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر
زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن
حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر
تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با
آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده
بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را
نشان داد و گفت ،
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
تقدیم به تمام مادران دنیا
در افسانه ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد،
فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان
کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا،
آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار
بده. و سومي گفت: راز زندگي را در کوهها قرار بده.
ولي خداوند فرمود:
اگر من بخواهم به گفتههاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر
خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه
بندگانم باشد. در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي
مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر
نميافتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش ميخرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب ميکرد و به مادر کمک ميکرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا ميرفت، آن را با خودش ميبرد. ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه ميگفت تا او بخوابد. شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟ ماري گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده! ماري با دلخوري گفت:نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما ميدهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونهاش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانهاي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد.
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترين قلب ممکن را توي ساحل با يک چوب روي ماسهها ترسيم ميکرد. شايد فکر ميکرد که هرچه اين قلب را بزرگتر درست کند، يعني اينکه بيشتر دوستش دارد! بعد از اينکه قلب ماسهاياش کامل شد سعي کرد با دستهايش گوشههايش را صيقل بدهد تا صاف صاف بشود، شايد ميخواست موقعي که دريا آن را با خودش ميبرد، اين قلب ماسهاي جائي گير نکند! از زاويه هاي مختلف به آن نگاه کرد، شايد ميخواست اينطوري آن را خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چيزي شده که دلش ميخواست! به قلب ماسهاياش لبخندي زد و از روي شيطنت هم يک چشمک به قلب ماسهاي هديه داد. دلش نيامد که يک تير ماسهاي را به يک قلب ماسهاي شليک کند! براي همين هم خيلي آرام چوبي را که در دستش بود مثل يه پيکان گذاشت روي قلب ماسهاي. حالا ديگر کامل شده بود و فقط نياز به مواظبت داشت. نشست پيش قلب ماسهاي و با دستش قلب ماسهاي را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه اي قول داد تا هميشه مواظبش باشد. براي اينکه باد قلبش را ندزدد با دستهايش يک ديوار شني دور قلبش درست کرد. دلش ميخواست پيش قلب ماسهاياش بماند ولي وقت رفتن بود، نگاهي به قلب ماسهاي کرد و رفت. چند قدمي دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه اي قول داد که زود برميگردد و بقيه راه را دويد. فردا صبح دخترک در راه براي قلب ماسهاي گلي چيد و رفت به ديدنش. وقتي به قلب ماسهاي رسيد، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روي قلب ماسهاي ريخت. قلب ماسهاي با عبور چرخ يک ماشين شکسته شده بود...