سعادت جاودان

سعادت جاودان
روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر ** باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یاٿته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله ی گرگ باز گشت و دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور بود و از درد به خود می پیچید . سبب را پرسید و گرگ گفت که مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افٿتاد.
و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسید که می دید با آن که در باغ سر سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر است. کنجکاو شد و از او سبب را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه است. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسید و همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه دهد برای رسیدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبیاری کند. دانای راز باغچه ی مرد را به او نشان داد و مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از دانای راز پرسید.
مرد آهنگ بازگشت کرد.
در راه وقتی به درخت رسید درخت از او پرسید ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود دارد که مانع از رسیدن آب به آنها می شود و تو نمی توانی از آب زلال چشمه استٿاده کنی و سر سبز شوی. درخت گفت ای مرد آیا تو این نیکی را در حق من می کنی و ان صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن آن صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که جانی دوباره گرفته بود. به مرد گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و پیغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صندوق را از زیر ریشه های من بیرون نمی آوردی من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه ی سپاس گذاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن هست را برداری و با آن زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی. ولی مرد به یاد باغچه اش اٿتاد و گٿت: نه! من باغچه ی خودم را ابیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید و نیازی به طلاهای این صندوقچه ندارم.
آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسید. گرگ پرسید ای مرد آیا پاسخ سوال مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه ماهی صید کرده ای که در شکم آن گوهری گرانبها بوده است و آن گوهر در بین دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو را ٿراهم کرده است. گرگ گٿت ای مرد حال که پاسخ مشکل مرا می دانی بیا و این گوهر را از بین دندانهای من بیرون بیاور تا من بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است و درخشش خیره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گفت ای مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از دانای راز نمی پرسیدی و این گوهر را از دهان من بیرون نمی آوردی من نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم پس به نشانه سپاس این گوهر را به تو می دهم تا زندگی خود را با آن سعادت آمیز سازی.
مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختی بود که او نیز همین درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی خودم را آبیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید.در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نیش کشید و پس از مدتها شکمی از عزا درآورد!
سپس خطاب به آن مرد گفت **ان که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می گیرد بهره ببرد بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد...

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>>
امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با عشق، خدا"امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم
پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید"وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ،
"
با عشق ، خدا"

اقیانوس کجاست ؟

اقیانوس کجاست ؟

ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت : ببخشید آقا ، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت‌ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید : اقیانوس کجاست ؟ !

ماهی بزرگ تر پاسخ داد : اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید . ماهی کوچک پاسخ داد : نه ! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس . من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد .

همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل ، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدر این ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد . خداوند نعمت‌های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده ، در اختیار ما قرار داده است . اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید . نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است . فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید .

خدایان یونان

خدایان یونان

یکی از زمینه های فکری که تاثیر تعیین کننده در ساختمان اجتماعی و روابط میان انسانهای هر جامعه داراست، مدل های - دقیق یا نا دقیق - ولی ایده آلیزه شده از جوامع، طرز رفتار، افراد و شخصیت هائیست که اعضا آن جامعه بیش از همه با آن آشنا هستند (مثال رفتار علی ابن ابوطالب در زمان خلافت خود).
بخشی از این مدل ها آنهائی هستند که انسان ها از طریق مذهب با آنها آشنا میشوند. این مدل ها که در دوران کودکی در ذهن غالب مردم هر جامعه جا میگیرند، در زیر بنای فکری و اجتماعی بعدی انسان های مزبور نقش بازی می کنند.
برای مثال در کشور ما ''خدا''، صفات، خصوصیات و قدر قدرتی او در اذهان مردم جای خود را باز کرده است. شاید بتوان از این طریق توضیح داد که چرا پادشاهان ایران خود را با عنوان ''سایه خدا'' و ''ظل الله'' معرفی می کردند. آنان می خواستند از این طریق خط موازی میان قدرقدرتی و برتری های خود و قدرت و بر تری های ''خدا'' ترسیم کنند.

هدف نوشته زیر آشنا ساختن خوانندگان با شخصیت های خدایان در یونان قدیم و معرفی محتوای عمیق این افسانه هاست. در این رابطه بسیاری از نتیجه گیری هائی که به شرائط امروز ایران مربوط میشوند به عهده خود خواننده گذاشته میشود.
اهمیت شخصیت و موقعیت خدایان یونان در اینست که جامعه یونان که این خدایان مورد پرستش آن بوده اند جامعه ای است که به عنوان مهد اولین دموکراسی در تاریخ شناخته شده بشر بشمار میرود. و چون تصویر بخشی از روابط اجتماعی آنروز یونان در وجود افسانه وار خدایان یونان منعکس است، شناختن این افسانه ها به شناخت از درجه تکامل دموکراسی در جامعه یونان قدیم کمک میکند.

افسانه های یونان در رابطه متقابل با طرز زندگی و فکر مردم آن زمان یونان شکل گرفته اند. از یک طرف از طرز فکر، زندگی و نیازهای اجتماعی مردم نشئت گرفته اند و از جانب دیگر این افسانه ها (مانند هر ائین دیگری) خود بر زندگی اجتماعی، فردی و تنظیم روابط مردم تاثیر داشته اند.
اگر قبول کنیم که افسانه های یونان منعکس کننده جامعه و افکار مردم یونان در آن زمان است و همچنین اگر قبول کنیم که موجودیت ''ولایت فقیه'' یا اصولا جمهوری اسلامی مطابق و یا حتی متاثر از روح و موازین اسلام و قرآن است به این نتیجه می رسیم که مقایسه افسانه های یونان با اسلام بنوعی مقایسه جامعه یونان قدیم با جامعه امروزی ایران است.

مقایسه هرم قدرت (هیرارشی) در این افسانه ها با هیرارشی موجود در اسلام که منعکس کننده طرز فکر عربستان در 1400 سال پیش است، ما را بار دیگر به اهمیت تحقیقاتی که در زمینه ''شیوه تولید آسیائی'' انجام می گیرند توجه میدهد.

افسانه های یونان بعدها در رم باستان و در میان اقوام ژرمن با کم و بیش همان خصوصیات ولی با نام های دیگر وجود داشته اند که نقش موثری در ساختمان فکری و اجتماعی این اقوام و پس از آن تاثیر عمیق و انکار ناپذیری اصولا در طرز تفکر دموکراتیک در جامعه بشری بجای گذاشته است.

چندخدائی

مردم در یونان قدیم به توحید (یک خدائی) اعتقاد نداشتند و خدایان متفاوتی را میپرستیدند. منشا اصلی این تصورات در یونان قدیم و چگونگی دقیق پیدایش آن ناروشن است. شناخت امروزی از این تصورات بیشتر متعلق به دوران های بعد هستند: اشعار هومر (Homer) که حدود 900 سال قبل از میلاد مسیح میزیست و هزوید (Hesoid) که حدود 700 سال قبل از میلاد مسیح میزیسته است از قدیمی ترین نوشته هائی هستند که البته تصورات دوران جدیدتر را منعکس می سازند. ظاهرا در سرائیدن افسانه های مزبور نه فقط این دو شاعر و نویسنده بلکه نویسندگان، متفکرین و شاعران متعددی شرکت داشته اند که هر کدام به فراخور حال و زمان این حق را برای خود قائل میشدند که (بجای کاری که امروز آنرا تاریخ نویسی می گوئیم) در بسیاری از موارد با حرکت از شخصیت های تاریخی واقعی افسانه های مزبور را بال و پر داده و خود دانسته هائی به آنها اضافه کنند. به این خاطر مرز بین واقعیت های تاریخی و افسانه ها در این نوشته ها روشن نیست. این مساله در شاهنامه فردوسی نیز به نوع خود وجود دارد.
خدایان یونان در المپ (Olymp) زندگی می کردند و بهمین خاطر خدایان المپ نیز نامیده میشوند. آنان که عمر جاویدان دارند در قصرهائی که هفائیستو (Hephaistos – شخصیت وی در زیر توضیح داده خواهد شد) زندگی می کنند. خوراک آنان خوراک خدایان و مشربه آنان مشربه خدایان است که به آنها زندگی جاوید می بخشد. برخلاف آنچه که در ادیان دیگر به خدایان نسبت داده میشود، خدایان المپ قدرت بی پایان و لایزال ندارند و قدرت آنان توسط سرنوشت محدود است.

تقسیم قدرت میان خدایان

در میان خدایان یونان مرزهای قدرت و مسئولیت ها تقسیم شده و مشخص است. هر خدائی در مورد مسائل مربوط به بخش خود اختیار تام دارد. حتی دخالت رئیس خدایان زئوس نسز در امور مربوط به دیگران حد معینی دارد. خود زئوس نیز همه کاره و هیچ کاره نیست. او نیز در بخش معینی مسئولیت خود را داراست. او حاکم جهان و خدای آسمان است. در میان ابرها، رعد، برق، طوفان وباران ظاهر میشود. بهمین جهت ستایش از او نیز بر فراز قله ها که نزدیک تر به آسمان ها هستند انجام می گیرد. اما او خدا است و قدرت پیشگوئی دارد. او سرنوشت انسان ها را در ترازوی سرنوشت سبک و سنگین میکند. او بر نظم اجتماعی انسان ها نظارت دارد و زوجات، خانواده ها، دولت، سوگند و حفظ حقوق میهمانان را مراغب است. برخلاف آنچه که در غالب ادیان دیگر به خدا نسبت داده میشود اصل عاری بودن از خطا و بهمین جهت مبری بودن از هرگونه مسئولیت در میان خدایان یونان وجود ندارد. خدایان یونان نیز مانند انسان ها گرفتار احساسات، عواطف و خواسته های خویشند.
زئوس نیز گاه و بیگاه دچار خطا میشود. او خود قانون مقدس خانواده را زیر پا می گذارد و برای همسر خود انگیزه حسادت ایجاد می کند. تعداد فرزندانی که الهه ها (خدایان زن) و انسان ها به او هدیه کرده اند از شمار خارج است.
چون برای خدایان نیز احتمال ارتکاب خطا وجود دارد زمینه پیروی کور کورانه از این انسان ها به مراتب کمتر از موقعی است که خدایان مظهر کمال و عاری از کوچکترین خطا و مسئولیت ها تلقی شوند. انسان ها بخود اجازه میدهند اعمال خدایان را نیز مورد بازرسی و بررسی قرار دهند و در مورد درست یا نادرست بودن این اعمال نظر خود را داشته باشند.

تساوی خدایان زن و مرد

در میان خدایان یونان الهه های زن همانقدر خدا و دارای قدرت هستند که خدایان مرد. از همان حقوقی و وظائفی برخوردارند که مردان هستند.
برای مثال هرا (Hera) خواهر و همسر زئوس است و بالاترین الهه زن در آسمان بشمار میرود. هرا به عنوان خدای قوانین مقدس خانواده بر کار انسان ها و خدایان نظاره می کند. او بخصوص در فکر حفاظت از شخصیت و حقوق زن است. سختی در طینت اوست. هفائیستوس پسر او می لنگد زیرا که مادر که از زشتی او برافروخته بود او را از المپ به زمین پرتاب کرده است.
خدایان همه نوع صفت های زمینی و انسانی را دارا هستند. حسادت، کینه و نفرت در میان خدایان یونان امری روزمره و عادی است. هرا سمت مشاوری زئوس را هم داراست اما به دلیل حسادتش دائما علیه زئوس توطئه می کند.

جایگاه هنر و علوم

زن دیگری که در المپ از مهمترین خدایان بشمار میرود پالاس آتنه (Pallasathene) است. او خدای عقل و مبارزه است. خدعه در جنگ و هوشیاری را به دوستان خود می آموزد. بهمین خاطر اولیس (Odysseus) که مرد بسیار مخترع و متفکری است معشوقه اوست. آتنه با زین و برگ کامل جنگ از پیشانی زئوس زائیده شده است و مورد علاقه خاص اوست.
عشق طبیعی و همه جانبه نسبت به پدیده های طبیعت و زیبائی های آن در میان خدایان یونان مهار نشده است. این خدایان هم از همه چیزهائی که انسان ها لذت میبرند لذت میبرند و بهره می گیرند. به خلوت نشینی، ریاضت کشی و تارک دنیا شدن که میتواند خدایانی عقده ای و در نهایت زورگو و طلبکار از آنها بار آورد در میان آنان نیست.
پشتیبانی از دانش بشری و ارج گذاشتن بر آن بطور واضحی در میان خدایان یونان دیده میشود. آتنه خود مخترع نی (فلوت)، خیش شخم زنی، دستگاه بافندگی و کشتی است. او حافظ فنون، هنرها و علوم است. به این خاطر بیش از همه شهرا های دیگر مردم آتن او را خدای خود می دانند.
آپولون (آپولو Apollo) یکی از پسران زئوس است که نتیجه رابطه او با لاتونا یکی یگر از الهه هاست. آپولون خدای نور (خورشید)، خدای جوانان و خدای علم طبابت، خدای پیش گوئی برخلاف زئوس که فقط قدرت پیشگوئی دارد)، خدای آهنگ ها، آوازها، رقص ها و هنر شاعری است. امواج تیرکمان نقره ای آپولو برای زاهدان و تقوا کاران مرگ را آسان می کند و بدکاران را به طرز ترس آوری مجازات می نماید. کما اینکه نیوب (Niobe) و یونانی ها را که در صدد فتح ترویا بودند به طاعون مبتلا میکند. آپولو همچنین مظهر آرامش و تعادل است. آرتمیس (اسم لاتین اودیانا) خواهر دوقلوی آپولو خدایی جنگ ها و شکار است. تیردان او تیرهائی دارد که خطا ناپذیرند. او باکره است و حافظ پاکیزگی و عفت. دختران قبل از ازدواج بر او نماز می خوانند.

جایگاه عشق

آفرودیت (Aphrodite - اسم لاتین او ونوس) خدای عشق است و از کف امواج دریاها به دنیا آمده است. او زیباترین خدا ست. همسر هفائیسیتوس زشت رو و معشوقه آرس (Ares) خدای جنگ.
اهمیت عشق در زندگی و افکار یونانیان قدیم از تکیه ای که در افسانه ها بر آن میشود، روشن می گردد. به توصیف زیبای زیر از عشق توجه کنیم: آفرودیت در کمربند خود نیروی معجزه آسای عشق را پنهان دارد. اروس (عشق – هوس Eros) که با تیرهای خود عشق را به آتش می کشد پسر اوست.
آفرودیت خدای بهار است. خدای باغها و گل ها. او همچنین بعنوان خدای کشتیرانی مورد ستایش قرار می گیرد.

جنگ و مرگ

آرس (اسم لاتین او مارس) خدای جنگ است. بار دیگر می بینیم که چگونه پدیده های زندگی روزمره انسان آئین او را ساخته اند. غالب پدیده های زندگی روز در یونان قدیم در وجود خدایان منعکس اند. آرس از فریاد ستیز و داغی نبرد در صحنه های جنگ مسرور میشود. او بذر مرگ و نابودی می پراکند و عاشق ستیزه و خواست ستیزه جویانه است. همه خدایان و حتی زئوس پدر از او نفرت دارند. تنها اریس (Eris) خدای تفرقه افکنی، آفرودیت معشوقه او و هادس (Hades) که در انتظار شبح مقتولین جنگ است دوست او هستند.

خدایان دیگر

آهنگر المپ هفائیسیتوس ( Hephaistos - اسم لاتین او ولکانوسVolkan به معنی آتش فشان) است. خدای آتش یک آهنگر نیرومند است. او فلج و زشت اما بهمان نسبت قوی پنجه و خوش قلب است. اوست که نیزه طلائی زئوس را ساخته و او را مسلح کرده است. او سازنده اولین دستگاه های اتوماتیک است. خدمتگذارانی از طلا و سه پایه هائی که خود راه میروند. او سازنده المپ است که در آغاز کار گاه او بود. بعدها کارگاه او به غارهای کوه اتنا منتقل میشود.
پیغامبر: هرمس (Hermes اسم لاتین مرکور) هم یکی از پسران زئوس است. او طبیعتی باهوش و چابک دارد. خبر آور خدایان است و با کفش های بالدار خود به سرعت در جهان در حرکت است. هرمس خواب و خواب های قابل تعبیر را به همراه میآورد و ارواح را تا قعر زمین همراهی می کند. به قوه فهم و درک عملی که دارد به انسان ها ثروت می بخشد، خدای راه ها، رفت و آمد، خدای تاجران و حتی دزدان و کلاهبرداران است.
خدای دریا ها: پوزیدون ( Poseidon - لاتین نپتون) خدای قدرتمند دریا هاست. نیزه سه سر او مد (عکس جزر) را باعث میشود و طوفان ها را تحریک می کند. او زمین را می لرزاند و در ضمن خدای حافظ دریانوردی است. در تنگه های راه کورینت جشنهائی بر گزار میشوند که اوج آنها مسابقه کالسکه رانی است. به این دلیل پوزیدون به عنوان خدای رام کننده اسبان نیز شناخته میشود.
خدای شراب: دیونیوس ( Dyonyos باکوس). قبلا اشاره شد که افسانه های یونان قدیم مخلوق ذهن یک شاعر یا نویسنده نیست و احتمالا بخشی از این داستان ها خود مردم بنا به احتیاجات فکری، روانی و اجتماعی خود با شاخ و برگ دادن به اتفاقات و شخصیت های زمان خود ساخته اند و نویسندگان و شاعران زمان این تصورات را باز شاخ و برگ بیشتری داده به رشته تحریر در آورده اند. برای مثال دیونیوس یا باکوس تازه پس از دوران هومر (900 سال قبل از میلاد مسیح) به میان خدایان یونان می آید. او خدای فراوانی و بخصوص خدای شراب بود. قدرت او همانقدر که به نشاط می انجامد به تهور بیجا، سرعت در اسب دوانی و حتی دیوانگی می انجامد.
او با همراهان خود نیمفه ها (Nymphen – الهه های طبیعت که در آبها و جنگل ها زندگی می کردند) شیاطین و دیگر منسوبین خدایان به سراسر جهان تا لیبی، مصر و هند مسافرت میکرد تا نماز گزاری و پرورش درخت مو و ساختن شراب را ترویج دهد. پس از اینکه تمام جهان را به نماز گزاری خود جلب می کند به المپ میرود و در میان دوازده خدای المپ به خدائی پذیرفته میشود. الهه هستیا خواهر زئوس، حافظ آتش در اجاق خانه و دولت به نفع او در یک مجلس مهمانی از سمت خود در المپ صرفنظر می کند.

روابط میان خدایان

قوانین هم در مورد خدایان و هم در مورد انسان ها صادقند. برای مثال هرا که حافظ قوانین مقدس خانواده است هم بر کار انسان ها و هم بر کار خدایان نظاره دارد. اگر خدائی دچار خطا شود مجازات میشود و اگر این خطا بزرگ باشد خدای مزبور از خدائی خلع و به نیم خدا تبدیل میشود.
زئوس علی رغم برتری اش بر دیگر خدایان قادر مطلق نیست. تعظیم و بله قربان گوئی در میان خدایان وجود ندارد و در افسانه های یونان به چشم نمی خورد.
در میان خدایان یونان دموکراسی حاکم بود. دوازده خدای المپ جلسات بحث و مشاوره و تصمیم گیری دارند. در این جلسات هر خدا دارای یک رای است. اموری که مربوط به همه خدایان است در مجلس خدایان طرح و
پس از بحث و مشاوره در مورد آن قضاوت و تصمیم گیری میشود. تصمیمات مربوط به مجازات های شدید خدایان به این جلسات مربوط می شد. در آئین یونانیان بر خلاف آئین های دیگر خوبی کامل در یکطرف و بدی کامل در طرف دیگر (خدا و شیطان – اهورامزدا و اهریمن) – دوآلیسم تفکر وجود نداشت. خوبی وبدی هر دو باهم بروز می کردند و یک شخص معمولا درستکار میتوانست در موارد متعددی نیز دچار اشتباه گردد. این مساله که در زندگی انسان کشیدن مرز روشن میان خوبی ها و بدی ها غالبا بسیار مشکل است در فلسفه این افسانه ها کاملا منعکس است.
انسان ها خود را با خدایان سر بسر می دانستند و ''فاصله'' خدایان المپ با انسان ها به ''فاصله'' خدایان با مردم در ادیان دیگر نبود. حتی یک خدا در جنگ مستقیما به نفع گروهی از انسان ها علیه دیگران شرکت می کرد. همچنین یک انسان میتوانست با خدائی رابطه زناشوئی بر قرار سازد. از ازدواج یک خدا و یک انسان یک نیم خدا بدنیا می آمد که عمر جاودانه داشت.
اساس افسانه های یونان یک تئوری خشک و بی روح نبود بلکه یک زندگی شیرین، جوشان و سرشار از عشق و تحرک را در بر داشت. گوستاو شواب (1) پیدایش افسانه های یونان را چنین توضیح می دهد: ''یونان قدیم جامعه برده داری بود. فرهنگ آن فرهنگی بود که برده داران برآن حاکم کرده بودند. هنگامی که از میان توده مردم که اکثرا دهقان وابسته به زمین و بردگان بودند توده جدیدی به نام ''انسان های آزاد'' یا ''انسان های ممتاز'' تشکل یافت، در میان این انسان های آزاد اعتقاد به خدایان مرسوم شد و از میان این خدایان خدایان المپ موجودیت خاصی یافتند''. بدین ترتیب قابل توضیح میشود که این انسان ها (آنطور که انگلس در کتاب منشا خانواده می نویسد) حاضر نبودند بعنوان پلیس و ژاندارم (نه برای حفظ امنیت بلکه - نگارنده) به عنوان وسیله زور و اعمال قدرت طبقات حاکم علیه طبقات دیگر بکار گرفته شوند و از قبول این قبیل شغل ها سر باز میزدند.
مدل فکری خدایان المپ متعلق به حدود سه هزار سال پیش است اما این مدل هنوز نکات آموزنده بسیاری دارد.
نسبت به دوران خود یونان جامعه شکوفائی بود. فلاسفه ای چون سقراط، افلاطون و ارسطو که از اولین پایه گذاران علوم بشری هستند از این جامعه بودند. اشعار و نوشته هائی که از شاعران و نویسندگان این جامعه به جای مانده است شاهد شکوفائی و رونق علم، دانش و فلسفه در جامعه یونان هستند. در این دوران اولین قانون اساسی به رشته تحریر در آمد و به آزمایش و اجرا گذاشته شد. اولین کوشش ها برای تدوین قوانین مدنی، تعریف حق و عدالت انجام گرفت. قوانین مدنی نسبتا پیچیده ای تدوین گردید و به صورت اجرا در آمد.
بناها، نقاشی های روی ظروف و مجسمه هائی که از این دوران باقی هستند گواه رشد معماری و رونق علم و هنر در این دورانند. جامعه یونان خود را جامعه ای بر مبنای دموکراسی می دانست. این دموکراسی چنان فرهنگی از خود برای بشر به جای گذاشته است که جوامع امروزی هنوز خود را متاثر از آن می دانند. این دموکراسی نبود که بعد ها آتن را به نابودی کشانید، بلکه برده داری که کار شهروندان آزاد را تحقیر می کرد باعث نابودی آتن شد.

به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کردروزی تصمیم گرفتم

به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کردروزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند.

خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.


هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!


از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.


در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟

داستان هیچ وقت زود قضاوت نکنیم !

داستان هیچ وقت زود قضاوت نکنیم !
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........ پس از رها کردن!
2. سخن ............ . پس از گفتن!
3. موقعیت ... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ........ پس از گذشتن!

یکی از بستگان خدا

یکی از بستگان خدا
شب عید بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
-           آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
-          شما خدا هستید؟
-           نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-           آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

دستان دعا کننده

دستان دعا کننده

دستان دعا کننده این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد.
 در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد. یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند.
 با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر  شده...
 بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
 یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا کننده" نامیدند.