-
مراقب باشید
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:38
مراقب باشید مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقهای فرود آمد و همه را کشت. اما مرد نفهمید دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت. پیاده روی دراز بود، تپه بلند بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه مرمری عظیمی...
-
داستان خواندنی قورباغه ی بزرگ
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:37
داستان خواندنی قورباغه ی بزرگ در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یکی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل ها روز ما را شکار می کنند و راکون ها شب کمین ما را می کشند. دیگری گفت: بله. هریک به تنهایی به حد کافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راکون ها با هم یعنی ما یک لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها...
-
کار کوچک، نتایج بزرگ
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:36
کار کوچک، نتایج بزرگ مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور میبیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ - این صدفها را...
-
محلی بدون مشکل
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:35
محلی بدون مشکل یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت: - آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید. دکتر پیل جواب داد: - باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون میدم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره. مرد جوان خوشحال میشه و میگه: - باشه...
-
مشکلات ما را می سازند
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:35
مشکلات ما را می سازند یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل او نخ ریسی بود زندگی می کرد. از بخت خوب پیرمرد پولدار می شه و تصمیم می گیره دخترش رو یک سفر با کشتی به دریای مدیترانه ببره. اما کشتی با طوفان مواجه می شن و کشتی غرق می شه. پدر می میره و دختر به ساحل مصر می رسه. یک خانواده مصری که کارشون نساجی بوده میان و اون دختر...
-
شاد باشید
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:31
شاد باشید روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. . دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من میخواهم شاد باشم. پری سرش...
-
مواظب باشید دست خالی نیایید
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:29
مواظب باشید دست خالی نیایید یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود. در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت...
-
همه چیز به ما بستگی دارد
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:28
همه چیز به ما بستگی دارد در زندگی هر کدام از ما ممکنه فراز و نشیبهای بسیار زیادی وجود داشته باشه. ممکنه بعضی وقتها ما دچار مشکلاتی بشیم که اکثراً خودمون اونها رو رقم زدیم و زمانیکه با اونها دست و پنجه نرم میکنیم ممکنه شکست بخوریم و این شکست رو دست تقدیر و سرنوشت و ... بدونیم. در صورتیکه اصلاً اینطور نیست. بلکه خود...
-
کار کوچک، نتایج بزرگ
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:26
کار کوچک، نتایج بزرگ مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور میبیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ - این صدفها را...
-
مرا فراموش نکنید
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:25
مرا فراموش نکنید روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود. به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت: - بابا چیکار می کنید؟ - دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم. باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت: - بابا آیا اسم من...
-
کمک به دیگران کمک به خود ماست
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:24
کمک به دیگران کمک به خود ماست در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. نگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزد و میمرد. علیرغم...
-
رقص آخر
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:22
رقص آخر ماریا تبریزپور باد مثل یک پسر جوان و هوسباز و شیطان، با لباسهای قشنگ، بر و روی زیبا، و موهای شانهکرده، دور و بر برگها میچرخد. برگهای نوجوانی که هنوز توی بغل مادرشان هستند و جاشان گرم و نرم است، برگهایی که هنوز معنی سرما و سختی و در به دری را نکشیدهاند. باد بعد از عشوه و طنازیهای زیاد میرود سراغ یک...
-
ساحل و صدف
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:21
ساحل و صدف مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ - این صدفها را در داخل...
-
خودخواهی
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:19
خودخواهی بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن. مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از...
-
عشق و ثروت و موفقیت
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:15
عشق و ثروت و موفقیت زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم...
-
جعبه های سیاه و طلایی
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:13
جعبه های سیاه و طلایی در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را...
-
شیطان
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:12
شیطان مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد،...
-
شیطان
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:12
شیطان مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد،...
-
همراز یکدیگر باشیم
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:11
همراز یکدیگر باشیم در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از...
-
داستان جالب امتحان دامادها !!
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:07
داستان جالب امتحان دامادها !! زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب...
-
داستان زیبای همره
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:06
داستان زیبای همره همره بقلم قصه نویس نامی ایران، شادروان صادق چوبک دو تن به از یک تناند. زیرا پاداش نیکویی برای رنجشان خواهند یافت. چون هرگاه یکی از پای افتد دیگری وی را بر پای بدارد؛ اما وای بر آنکه تنها افتد، زیرا کسی را نخواهد داشت که در برخاستن وی را یاری دهد. توراة : آیات 9 و 10 از باب چهارم کتاب جامعه دو گرگ،...
-
دانه ای که سپیدار بود
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:04
دانه ای که سپیدار بود دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم...
-
کیک مادربزرگ
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:03
کیک مادربزرگ سر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره. مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. ـ روغن چه طور؟ ـ نه! ـ و حالا دو تا تخم مرغ. ـ نه مادر بزرگ! ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟...
-
چه کسی از ویس و رامین می ترسد و چرا؟
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 20:00
چه کسی از ویس و رامین می ترسد و چرا؟ شاه شاهان « شاه موبد» که قصد ازدواج با « شهرو» ملکه زیبای « ماه آباد» را داشته در مقابل مخالفت « شهرو» با اوعهد کرد که اگر شهرو، دختری بزاید نامزد شاه باشد. شهرو، «ویس» را زایید. مادر عهد شکست و او را به «ویرو» برادر «ویس» داد. لیکن شاه موبد با ویرو به جنگ و نزاع برخاست و چون به...
-
تکه ای که دوست نداری!؟
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:58
تکه ای که دوست نداری!؟ شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و...
-
چیزی برای نگرانی وجود نداره
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:57
چیزی برای نگرانی وجود نداره فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی. اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری. اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش...
-
داستان بخت بیدار
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:55
داستان بخت بیدار روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در...
-
ماه خال دار
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:53
ماه خال دار گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به...
-
ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:52
ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه! زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت میکند تا بعداً تک تک آنها را بهرخم بکشد. به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا...
-
داستان کوتاه چه کشکی، چه پشمی
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:51
داستان کوتاه چه کشکی، چه پشمی چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد... از دور بقعه...