همراز یکدیگر باشیم

همراز یکدیگر باشیم

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

 جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...

سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید

www.miadgah.ir

داستان جالب امتحان دامادها !!

داستان جالب امتحان دامادها !!
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت

داستان زیبای همره

داستان زیبای همره

همره
بقلم قصه نویس نامی ایران، شادروان صادق چوبک

دو تن به از یک تن‌اند.  زیرا پاداش نیکویی
برای رنجشان خواهند یافت.
چون هرگاه یکی از پای افتد دیگری وی را
بر پای بدارد؛
اما وای بر آنکه تنها افتد، زیرا کسی را نخواهد
داشت که در برخاستن وی را یاری دهد.
توراة : آیات 9 و 10 از باب چهارم کتاب جامعه

دو گرگ، گرسنه و سرمازده، در گرگ و میش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند.  برف سنگین ستمگر دشت را پوشانده بود.  غبار کولاک هوا را در هم می‌کوبید.  پستی و بلندی زیر برف در غلتیده و له شده بود.  گرسنه و فرسوده، آن دو گرگ پوزه در برف فرو می‌بردند و زبان در برف می‌راندند و با آرواره‌های لرزان برف را می‌خائیدند.
جا پای گود و تاریک گله آهوان از پیش رفته، همچون سیاهدانه بر برف پاشیده بود و استخوان‌های سر و پا و دنده کوچندگان فرومانده پیشین از زیر برف بیرون جسته.  آن دو نمی‌دانستند به کجا می‌روند؛ از توان شده بودند.
تازیانه کولاک و سرما و گرسنگی آنها را پیش می‌راند.  بوران نمی‌برید.  گرسنگی درونشان را خشکانده بود و سیلی کولاک آرواره‌هایشان را به لرزه انداخته بود.  به‌هم تنه می‌زدند و از هم باز می‌شدند و در چاله می‌افتادند و در موج برف و کولاک سرگردان بودند و بیابان به پایان نمی‌رسید.
رفتند و رفتند تا رسیدند پای بیدِ ریشه از زمین جسته کنده سوخته‌ای در فغان خویش پنجه استخوانی به آسمان برافراشته.  پای یکی در برف فرو شد و تن بر پاهای ناتوان لرزید و تاب خورد و سنگین و زنجیر شده بر جای وا ماند.  همره او، شتابان و آزمند پیشش ایستاد و جا پای استواری بر سنگی به زیر برف برای خود جست و یافت و چشم از همره فرومانده بر نگرفت.
همره وامانده ترسید و لرزید و چشمانش خفت و بیدار شد و تمام نیرویش در چشمان بی‌فروغش گرد آمد و دیده از همره پر‌شره بر نگرفت و یارای آنکه گامی فراتر نهد نداشت.  ناگهان نگاهش لرزید و از دید گریخت و زیر جوش نگاه همره خویش درماند.  پاهایش بر هم چین شد و افتاد.
وانکه بر پای بود، کوشید تا کمر راست کند.  موی بر تنش زیر آرد برف موج خورد و لرزید و در برف فروتر شد.  دهانش باز ماند و نگاه در دیدگانش بمرد.
وانکه بر پای بود، دهان خشک بگشود و لثه نیلی بنمود و دندان‌های زنگ شره خورده به گلوی همره درمانده فرو برد و خون فسرده از درون رگهایش مکید و برف ِ سفید ِ پوک ِ خشک، برف ِخونین ِ پُر ِ شاداب گشت.

دانه ای که سپیدار بود

دانه ای که سپیدار بود
دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید ."
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی."
دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

کیک مادربزرگ

کیک مادربزرگ
سر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می‌رسند.

چه کسی از ویس و رامین می ترسد و چرا؟

چه کسی از ویس و رامین می ترسد و چرا؟

شاه شاهان « شاه موبد» که قصد ازدواج با « شهرو» ملکه زیبای « ماه آباد» را داشته در مقابل مخالفت « شهرو» با اوعهد کرد که اگر شهرو، دختری بزاید نامزد شاه باشد.  شهرو، «ویس» را زایید.  مادر عهد شکست و او را به «ویرو» برادر «ویس» داد.   لیکن شاه موبد با ویرو به جنگ و نزاع برخاست و چون به زور بر او غالب نشد به حیله ویس را از دژ بیرون آورد و به خراسان برد.  در راه «رامین» برادر جوان شاه موبد به ویس دل باخت، ویس نیز چندی بعد عاشق رامین شد و هردو از دست شاه موبد گریختند.

    از اینجا به بعد پس از یک سلسله حوادث پیاپی بین شاه موبد و رامین درنهایت شاه موبد می میرد و رامین جانشین وی می شود و سالیان دراز با ویس زندگی می کند.  چون ویس مرد، رامین پادشاهی را به پسرش داده و در آتشکده معتکف می‌شود.
این قسمتی از خلاصه داستان ویس و رامین نوشته فخرالدین گرگانی بود که دکتر دیویس در هفته گذشته دربرنامه سالانه میرهادی برای شرکت‌کنندگان خواند.  فخرالدین اسعد گرگانی از داستان سرایان بزرگ زبان فارسی که به سبب تبحرش در زبان و خط پهلوی، این افسانه کهن را از عهد باستان به نظم در آورده .  این افسانه از زمان اشکانیان را که تا قرن پنجم هجری قمری نزد مردم به جای مانده بود در افسانه ویس و رامین به شعر نوشت.   مثنوی ویس و رامین در ۸۹۰۰ بیت و در بحر مسدس مقصور (یا محذوف) سروده شده است.  سبک آن نظم بی تصنع فارسی دری و هم ماخذ فارسی میانه محسوب می شود.  داستان ویس و رامین بیشتر وقایعش در شمال ایران از مرو تا همدان و نخجیرگاه گرگان اتفاق می‌افتد. همچنین از فتوحات طغرل در خوارزم، خراسان، طبرستان، ری، اصفهان و کرمان هم یاد شده است.
دکتر دیویس ، هفتمین مهمان برنامه سالانه میرهادی بود که به کوشش دانشگاه سایمون فریزر برگزار میشود.  این گردهمایی هر ساله به موضوعی در مورد ایران می‌پردازد.  ازشرکت‌کنندگان گذشته این گردهمایی میتوان به دکتر حمید دباشی، دکتر افسانه نجم آبادی ودکتر فرهاد دفتری نیز اشاره کرد.  فریدون و کاترین میرهادی هردو از ایرانیان فعال ونکوور بوده‌اند که از سال 2001 این سخنرانی‌ها را در مورد ایران پی ریزی کرده‌اند. دکتر فریدون میرهادی در سال 2005 در ونکوور در گذشتند اما این برنامه‌ها پس از ایشان هم  هر ساله با همکاری دانشکده تاریخ  برگزار میشود و فرصتی برای یاد کردن از این دو بزرگوار به دست می‌دهد.
دیویس به مدت هشت سال (78-1970) در ایران زندگی کرده‌است.  او استاد زبان فارسی در دانشگاه ایالتی اوهایو است و جوایز متعددی را در زمینه ادبیات از آن خود کرده است.  ترجمه کتاب ویس و رامین از گرگانی تنها کتاب این استاد زبان فارسی در راستای معرفی ادبیات فارسی به مخاطبین انگلیسی زبان نیست.  دکتر دیویس در کارنامه خود ترجمه داستان سیاووش از شاهنامه فردوسی، کتاب منطق الطیر از عطار و همچنین کتاب دایی جان ناپلئون از ایرج پزشکزاد به همراه کتاب‌های ارزشمند دیگری را به یادگار گذاشته است.
در قسمتی از این سخنرانی که موضوع آن "چه کسی از ویس و رامین میترسد و چرا؟" بود.  دکتر دیویس در مورد نوشته‌های بعد از "ویس و رامین" و تاثیر این منظومه  بر متون پس از خود  صحبت کرد.  اولین شاعری که دکتر دیویس به بررسی آن پرداخت  نظامی بود.  نظامی که  حدود صد سال بعد از گرگانی زندگی میکرده شاید بی اغراق پرآوازه ترین نویسنده داستان‌های عاشقانه‌ای همچون خسرو و شیرین در زبان فارسی میباشد. دکتر دیویس در مورد تاثیرات فراوانی که نظامی از نوشته گرگانی گرفته است صحبت کرد ودلیل معروفیت وپذیرش بیشتر کار نظامی را به خاطرنگاه آسمانی عرفانی نظامی به این رابطه برشمرد .  ولی در نوشته‌های  گرگانی بیشتر بر رابطه‌ای زمینی توجه شده است.  در این مورد که چرا کار گرگانی به شهرت منظومه خسرو و شیرین گنجوی نرسیده، دکتر اسدالله معطوفی پژوهشگر تاریخ گرگان نیز می گوید: "داستان ویس و رامین برگرفته از افسانه‌ای مربوط به ایران باستان است که به سبب منسوخ بودن برخی سنن زمان باستان، نزد ایرانیان بعد از اسلام مورد اقبال قرار نگرفت و جایگاهی همچون سروده‌های شاعران دیگر نیافت."   دکتر دیویس نیز جهت درک بیشتر این موضوع در ابتدای صحبت‌های خود توضیحاتی در مورد سنن ازدواج بین شاهان ایران باستان ارایه کرد.
دیویس با اشاره به افسانه‌ای بسیار مشابه به داستان ویس و رامین که در فرانسه پدید آمده، صحبت‌های خود را پایان داد.  «تریستان و ایزوت» را بسیاری همچون دکتر دیویس مشابه با منظومه عاشقانه «ویس و رامین» که آن هم در قرن ششم هجری به نظم درآمده است، دانسته‌اند.  در منظومه «تریستان و ایزوت» شاهی سالخورده، با دلبری جوان به‌نام «ایزوت» پیوند زناشویی می‌بندد.  اما عروس دل به عشق جوانی دلیر و پهلوان به‌نام «تریستان» که خواهر زاده شاه است، می‌سپارد.  داستان، بیان وصل‌های پنهانی، فراق‌های پیاپی و غیرت شاه و متاعی است که این دو دلداده بر سر عشق تاب می‌آورند و سرانجام منظومه با مرگ این دو عاشق پایان می‌پذیرد.  این داستان عاشقانه جز در پایان داستان که با مرگ «تریستان» و «ایزوت» همراه است، در بسیاری از موارد، مشابهت‌هایی با «ویس و رامین» دارد و بسیاری از خاورشناسان و ادیبان نیز بر این نکته صحه گذاشته‌اند.  چنانچه «هانری ماسه» خاورشناس مشهور فرانسوی، عنوان خطابه خود پیرامون «ویس و رامین» را که در پاریس ایراد کرد، «تریستان و ایزوت در ایران» نام نهاد.
چو بر رامین بیدل کار شد سخت
به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت
همیشه جای بی انبوه جُستی
که بنشستی به تنهایی، گرستی
به شب پهلو سوی بستر نبردی
همه شب تا به روز اختر شمردی
به روز از هیچ گونه نارمیدی
چون گور و آهو از مردم رمیدی
زبس کاو قِدّ دلبر یاد کردی
کجا سروی بدیدی سجده بردی
به باغ اندر گلِ صد برگ جُستی
به یادِ روی او بر گُل گرستی
بنفشه بر چِدی هر بامدادی
به یادِ زلف او بر دل نهادی
زبیم ناشکیبی می نخوردی
که یکباره قرارش می ببردی
همیشه مونسش طنبور بودی
ندیمش عاشقِ مهجور بودی
به هر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یار گفتی
چو باد حسرت از دل برکشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی
به ناله دل چنان از تن بکندی
که بلبل را زشاخ اندر فگندی
به گونه اشکِ خون چندان براندی
که از خون پای او در گِل بماندی
به چشمش روز روشن تار بودی
به زیرش خزّ و دیبا خاری بودی
بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی کس که بیماریت از چیست؟
چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهرِ دلنوازان
به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود کرده شادمانی
زگریه جامه خون آلود گشته
زناله روی زراندود گشته
ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانان بریده
خیالِ دوست در دیده بمانده
زچشمش خواب نوشین را برانده
به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
زبس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
گهی قرعه زدی بر نام یارش
که با او چون بوَد فرجام کارش؟
گهی در باغ شاهنشاه رفتی
زهر سروی گوا بر خود گرفتی
همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر کامِ دشمن
چو ویس ایدر بوَد با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بشویید
گهی با بلبلان پیگار کردی
بدیشان سرزنش بسیار کردی
همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد؟
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و سوکوارید
شما را از هزاران گونه باغ است
مرا بر دل هزاران گونه داغ است
شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست
شما را ناله پیش یار باشد
چرا باید که ناله زار باشد؟
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از دردِ من آگاه
چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دل پر از داغ

تکه ای که دوست نداری!؟

تکه ای که دوست نداری!؟

شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند

www.miadgah.ir




چیزی برای نگرانی وجود نداره

چیزی برای نگرانی وجود نداره
فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی