ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کمک به دیگران کمک به خود ماست
در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. نگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزد و میمرد. علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود. او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زدو دستها و پاهای او را ماساژداد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند. کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت.
ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خودمون کمک میکنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتونه از بار دلهای خودمون کم کنه.
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند.
دستهایی که در راه خدمتند، مقدستر از لبهایی هستند که دعا میخوانند.
هنری جیمز میگوید: سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد. نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی.
رقص آخر
ماریا تبریزپور
باد مثل یک پسر جوان و هوسباز و شیطان، با لباسهای قشنگ، بر و روی زیبا، و موهای شانهکرده، دور و بر برگها میچرخد. برگهای نوجوانی که هنوز توی بغل مادرشان هستند و جاشان گرم و نرم است، برگهایی که هنوز معنی سرما و سختی و در به دری را نکشیدهاند. باد بعد از عشوه و طنازیهای زیاد میرود سراغ یک برگ، یک برگ پر از ناز و کرشمه که با دست پیش میکشد و با پا پس میزند. باد از آنجایی که قلق کار برگها را بلد است، باز میرود سراغ برگ، و باب صحبت و آشنایی را باز میکند. میپرسد: «چقدر رنگ موهاتون قشنگه؟ رنگ کردین یا طبیعیه؟»
برگ میگوید: «طبیعیه، مگه نمیدونین تو پاییز هستیم!»
باد متوجه میشود که این طلایی پاییز است و همین طور با هم گرم و گرمتر میشوند. بعد جسارت به خرج میدهد و دست برگ جوان را میگیرد و ازش دعوت میکند که با هم برقصند.
برگ مردد است. اما در یک لحظه تسلیم باد نیرومند و قوی میشود و با خودش میگوید: «از این بهتر برام پیدا نمیشه، میتونم باهاش تمام دنیا رو بگردم.»
شانه به شانهی هم، و دست در کمر هم با هم میرقصند. رقص باد و برگ، در یک فضایی که معلوم نیست
کجاست، اما هر چه هست بین زمین و آسمان است و دیدنی. همهی برگهای دیگر را به وجد آورده و به حسرت واداشته که کاش ما چنین شانسی داشتیم. این دو مثل زیباترین رقاصها با هم همنوازی میکنند. برگ عاشق شده و انگار شاهزادهی زمین و آسمان است، و حالا خونی درون تک تک سلولهاش دویده که رنگ طلاییش را را به قرمزی برده.
باد سرکش و عاصی، از دیدن تماشاچیان اطراف و از قدرت رقصیدن خودش که در کنار برگ احساس غرور و افتخار میکند، و وقتی برگ، چشم توی چشم او در حال رقصیدن و قر دادن است، چشم باد به برگ دیگری میافتد و وسوسهای تمام وجودش را پر میکند. در یک لحظه برگ سرخ و طلایی را رها میکند، چون او را کشف کرده و لذت برده و میداند برگ تنها بدون باد قدرت پریدن و رقصیدن ندارد.
برگ، کف خیابان میافتد و لگدخور پای عابران میشود. از آن پایین به آغوش گرم مادرش نگاه میکند و حسرت میخورد که چرا تسلیم هوسش شده، و هیچ وقت راه برگشت ندارد.
و باد همچنان با تک تک برگها عشقبازی میکند و هیچگاه پیر نمیشود. هر کجا که بخواهد میوزد و حالا برگهای زخمی روی زمین با فشار پای هر عابری درد میکشند و نالهای میکنند؛ خشخشی شاید، و خیزی به سوی آسمان برمیدارند و کوتاه رقصی میکنند و جان میسپارند.
ساحل و صدف
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد
خودخواهی
بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن.
مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل شد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.
اما ترس پاره شدن تار، برگشت و آنها را به پایین هل داد و در همان لحظه تار پاره شده و مرد به دوزخ بازگشت.
آنگاه شنید که ملکه دوزخ میگوید: شرم ور است که خودخواهی تو همان یگانه خیر
تو را مبدل به شر کرد.
ما چی؟ اگه امروز یکی بخواد از چیزی که ما داریم بهره میبرین، استفاده کنه آیا بهش اجازه میدیم یا اینکه پرتش می کنیم پایین ؟
زمان غنی ترین گنجینه است. پس مراقب باشید آن را به نیکی و با خرد بکار گیرید. روزی که دست برادری را نگرفتهاید یا باری از دوش کسی در راه دشوار زندگی نگرفتهاید، بی تردید روزی از دست رفته است.
عشق و ثروت و موفقیتزنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
جعبه های سیاه و طلایی
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
شیطانمردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
شیطانمردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.