ازدواج در چه سنی بهتر است؟

ازدواج در چه سنی بهتر است؟

موضوع ازدواج جوانان از جمله مسایلی است که در سال‌های اخیر ذهن بسیاری از خانواده‌ها را به خود مشغول کرده است و از دغدغه‌های اصلی آنان به شمار می‌آید. مشکلات موجود بر سر راه تشکیل خانواده اعم از مشکلات فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی، عدم ثبات زندگی مشترک، تنگناهای پس از ازدواج و بسیاری مسایل دیگر موجب کناره‌گیری جوانان از ازدواج و بالا رفتن تدریجی سن ازدواج شده است. افزایش سن ازدواج در خانواده‌های ایرانی با توجه به اعتقادات خانواده‌ها به مسایل شرعی نگرانی‌هایی را ایجاد کرده است که می‌تواند در آینده خطرساز باشد. همین مساله باعث شده است که مسوولان و دست‌اندرکاران به فکر بیفتند و راهکارهایی برای کاهش عوارض بالا رفتن سن ازدواج مطرح کنند. از طرح‌هایی که توسط برخی از مسوولان ارایه شده است، بحث کاهش سن ازدواج است که این روزها به دلیل برخی اظهارنظرها بحث آن همچنان داغ است. برای بررسی این موضوع دیدگاه چند تن از صاحب‌نظران و متخصصان امر را جویا شدیم که در ادامه می‌‌خوانید.
«سن بلوغ فیزیولوژیک در دختران حدود 12 سالگی است که البته 4 تا 5 سال زمان لازم است تا این بلوغ کامل شود.» دکتر طاهره افتخار، متخصص زنان و عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران صحبت‌های خود را با این جمله آغاز می‌کند و در ادامه می‌گوید: «به این ترتیب سن بلوغ فیزیولوژیک در دختران بین 16 تا 17 سال است. این حرف به آن معنا نیست که فرد از لحاظ فکری و اجتماعی نیز به بلوغ رسیده است.

ازدواج را به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌کنیم
 
دکتر افتخار معتقد است که برای باردار شدن بلوغ فیزیولوژیک مهم است و آنچه باید درباره بحث ازدواج مورد توجه قرار گیرد، بلوغ فکری است ولی در کل، ما سن زیر 18 سال را برای ازدواج توصیه نمی‌کنیم زیرا زایمان در سنین پایین‌تر از 18 سال برای مادر و نوزاد مضر و خطرناک است.» این متخصص بیماری‌های زنان همچنین مسایل جنسی را غریزی و اجتناب‌ناپذیر می‌داند و اعتقاد دارد این نیاز باید ارضا شود و بهترین راه برای این کار ازدواج است. وی دراین مورد می‌گوید: «ازدواج برای دختر و پسری که از لحاظ فرهنگی به بلوغ رسیده و می‌توانند بارداری را به تعویق بیندازند، بسیار مفید خواهد بود. در واقع عقب افتادن ازدواج به خصوص در سنین بالای 30 سال موجب فسادهای گوناگونی می‌شود که ازدواج به موقع می‌تواند مانند واکسنی در برابر عوامل خطرساز عمل کند.»

زود ازدواج کنید اما زود بچه‌دار نشوید
 
دکتر سیدعلیرضا مرندی رئیس فرهنگستان علوم پزشکی و وزیر اسبق بهداشت و عضو کمیسیون بهداشت مجلس نیز نظری مشابه در این زمینه دارد. دکتر مرندی می‌گوید: «افراد زمانی برای ازدواج آماده خواهند بود که از لحاظ بلوغ جسمی، فکری و اجتماعی به بلوغ رسیده باشند. افراد باید در اولین سن ممکن که توانایی پیدا می‌کنند ازدواج کنند.» وی همچنین به افزایش سن ازدواج در جوانان اشاره می‌کند و می‌‌افزاید: «این مساله باعث شده است که جوانان زمانی تن به ازدواج دهند که یک دهه از عمر خود را از دست داده‌اند. با افزایش سن شخصیت افراد شکل گرفته‌تر می‌شود و علاوه بر فروکش کردن شور و اشتیاق در آنها، قدرت سازگاری آنان نیز کاهش می‌یابد.» البته دکتر مرندی نیز این مساله را یادآوری می‌کند که ازدواج در سنین پایین به معنای باردار شدن در این سنین نیست و زوجین می‌توانند این کار را به تعویق بیندازند.

ازدواج موقت مشکلی را حل نمی‌کند
 
از سوی دیگر دکتر غلامحسین قائدی، روان‌پزشک، عضو هیات علمی گروه روان‌پزشکی دانشگاه شاهد و همچنین عضو گروه پژوهشی خانواده و سلامت جنسی آن چنان بر کاهش سن ازدواج جوانان تاکید نمی‌کند. وی معتقد است: «متوسط سن ازدواج در کشور در دختران 18 تا 25 سال و این سن در پسران 25 تا 35 سال است و مهم‌ترین علت تفاوت در سن ازدواج در نقاط مختلف تفاوت‌های فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و اقتصادی است.» دکتر قائدی می‌گوید: «برای ازدواج دو جنبه بسیار اهمیت دارد؛ جنبه فیزیولوژیک و جنبه روانی. در این قضیه نمی‌توان کاهش سن ازدواج را یک مساله تک‌عاملی دانست و عوامل مهمی در آن تاثیرگذار هستند.» وی در این مورد می‌افزاید: «طرح‌هایی مانند ازدواج موقت مشکل عمده‌ای را حل نمی‌کند.
کاهش سن ازدواج نیز به تنهایی مثمرثمر نخواهد بود. در اختیار قرار دادن تسهیلات برای ازدواج نیز چاره‌ساز نیست زیرا این مسایل پس از ازدواج کنار گذاشته می‌شوند و زوج‌ جوان با مشکلات بزرگ‌تری دست به گریبان‌ می‌مانند.» دکتر قائدی خاطرنشان می‌کند: «به ازدواج نباید تنها به‌عنوان ارضای نیازهای جنسی نگاه شود و برخی اطلاعات، مهارت‌ها و‌‌ آموزش‌ها باید در سنین پیش از ازدواج وجود داشته باشد که جوانان با آگاهی با مساله ازدواج روبه‌رو شوند.» دکتر افتخار نیز مساله آموزش را در ازدواج بسیار مهم می‌داند و می‌‌افزاید: «آنچه موجب بالا رفتن سن ازدواج و فرار جوانان از این کار شده این است که آنها آموزش لازم برای مدیریت و تعامل در این مساله را نمی‌بینند و در عادی‌ترین مسایل یک زندگی مشترک دچار مشکل هستند. مطالبی هم که به نام آموزش در مدارس و دانشگاه‌ها به جوانان داده می‌شود کامل و کافی نیست. بسیاری از زوج‌های جوان درمورد برخورد با هم، حرف زدن، مطرح کردن مشکلات و مسایلی از این قبیل آموزش نمی‌بینند و حتی برای بیان شفاف‌ معضلات خود دچار ضعف هستند. این مشکلات کوچک مثل یک گلوله برف است که رفته‌رفته تبدیل به یک بهمن می‌شود.»
دکتر مرندی در مورد بحث آموزش در مدارس اعتقاد دارد، به جای بسیاری از محفوظات بی‌مورد که در قالب دروس دوره تحصیل ارایه می‌شود، می‌توان آموزش‌هایی در راستای رشد آگاهی اجتماعی و فرهنگی به جوانان ارایه کرد. وی می‌گوید: «در برخی کشورها دروس بر مبنای نیازهای اجتماعی و به خصوص سلامت جسم و روح و سلامت اجتماعی تبیین شده است. در کشور ما نیز باید آگاهی و آموزش‌های لازم به افراد ارایه شود تا مشکلات آتی در این مورد به وجود نیاید.»

چه باید کرد
 
دکتر مرندی که خود سال‌های فراوانی را در متن مدیریت سلامت بوده اعتقاد دارد ما برای اینکه بتوانیم سن ازدواج را در بین جوانان کاهش دهیم و از انحرافات و مشکلات بعدی آن جلوگیری کنیم باید اول به این کار اعتقاد داشته باشیم و آن را باور کنیم. وی می‌گوید: «زیرساخت‌ها در کشور ما در این مورد به صورت فراگیر فراهم نیست که قسمتی از این مساله مربوط به خانواده‌ها و بخشی بر عهده دولت است. باید به این مسایل به صورت کلان نگاه شود. اگر حتی ازدواج در سنین پایین هم صورت نگیرد و افزایش سن ازدواج به صورت یک معضل مطرح نشود، باید آموزش‌هایی در این زمینه در دوران تحصیل دانش‌آموزی و دانشجویی وجود داشته باشد.» دکتر مرندی می‌افزاید: «امروز ازدواج یک مساله فراموش شده است و ما کاری به طور جدی برای آن انجام نداده‌ایم. ما به صورت مقطعی و سلیقه‌ای عمل می‌کنیم و این در همه موارد به ما لطمه وارد می‌کند.»
دکتر افتخار در این مورد می‌گوید: «بیشتر مشکلات به وجود آمده ما در امر ازدواج جنبه فرهنگی دارد. اگر چه ممکن است که در سنین مدرسه موارد معدودی از ازدواج‌های موفق وجود داشته باشد ولی در حال حاضر در سنین مدارس شخصیت فرد نمی‌تواند کامل شده باشد و مشخص نیست که انتخاب‌های افراد در این سنین به صورت منطقی انجام شده باشد.» وی می‌افزاید: «وقتی فرد تصویر درستی از ازدواج ندارد نمی‌تواند به طور منطقی پا به این عرصه بگذارد.» دکتر قائدی نیز در بخش پایانی صحبت‌های خود به عدم مهارت‌های لازم در سنین پایین در افراد اشاره می‌کند و می‌گوید:‌ «وقتی که ما بخواهیم با وسیله نقلیه در خیابان رانندگی کنیم، از ما گواهینامه رانندگی می‌خواهند. اما آیا در مورد آمادگی برای ازدواج کسی از ما گواهینامه خواسته است؟! باید سعی کنیم مهارت‌ها را برای این کار بالا ببریم که اگر این اتفاق نیفتد در آینده دچار مشکلات فراوانی خواهیم شد.»

ازدواج موفق

ازدواج موفق

پژوهش درباره آنچه موجب موفقیت ازدواج می شود، نشان می دهد که در ازدواج های موفق افراد این 9 کار را به خوبی انجام می دهند:
1- تمایز عاطفی از خانواده ای که در آن رشد کرده اند، نه در حد قهر( یا جدایی) بلکه تا حدی که هویت فرد از هویت والدین و خواهران و برادرانش متمایز باشد.
2- همدلی مبتنی بر صمیمیت و همانندی و در عین حال تعیین حد و مرزهایی در حمایت از استقلال هر یک از زوجین.
3- ایجاد رابطه صمیمانه غنی و حفاظت از آن در مقابل مزاحمت ها و مداخلات محل کار و الزامات خانوادگی.
4- برای زوج های دارای فرزند، پذیرفتن نقش های خطیر پدر و مادری و مستحیل کردن تأثیر ورود نوزاد بر پیوند زناشویی و آموختن تداوم کار حفاظت از حریم خصوصی خود و همسر به مثابه یک زوج
5- رویارویی و مهار بحران های اجتناب ناپذیر زندگی
6- حفظ قدرت پیوند زناشویی حتی در بدبختی. ازدواج بایستی پناهگاه امنی باشد که والدین در آن قادرند تفاوت ها، خشم و تضاد خود را ابراز کنند.
7- استفاده از مزاح و خنده در انجام کارها و پرهیز از خستگی روحی و عزلت گزینی
8- پرورش یکدیگر و موجبات آسایش هم را برآوردن، ارضای نیازهای طرف مقابل و ابراز تشویق ها و حمایت های مداوم
9- احساسات عاشقانه اولیه را زنده نگه داشتن و به تصورات عاشقانه صورت شاعرانه دادن، در عین رودررویی با واقعیت های جدی تغییرات حاصل در طول زمان.
منبع: کوچه ما، شماره 9.

زمانی برای ازدواج نکردن!

زمانی برای ازدواج نکردن!

همان طور که نشانه هایی خاص آماده بودن شخص برای ازدواج وجود را به تصویر می کشند، نشانه هایی هم وجود دارند که می گویند:« هنوز زمان ازدواج تو نرسیده است!» بسیاری از افراد می توانند با نگاهی به گذشته بگویند که چرا در آن زمان آماده ازدواج نبوده اند و این آماده نبودن چگونه به جدایی آنها منجر شده است. اما چگونه باید بفهمیم که آیا به سن ازدواج رسیده ایم یا نه؟ آمادگی ازدواج برای پسران، فقط در داشتن یک کار نسبتاً مناسب و پایان یافتن تحصیل یا خدمت سربازی فرد نیست. از آن سو هم دخترخانم ها به محض پایان درس و آموختن نحوه پخت تخم مرغ نیمرو(!) آمادگی تشکیل یک زندگی مشترک موفق، پویا، عاشقانه و مقتدر و پایدار را پیدا نکرده اند.
بررسی انگیزه های ازدواج، قبل از آغاز زندگی مشترک به همه کسانی که در سنین ازدواج هستند، کمک می کند تا اشتباه نکنند. در این مقاله نه چندان بلند، به چند انگیزه نادرست برای ازدواج اشاره شده است و پرهیز از ازدواجی که به دنبال چنین عوامل و انگیزه هایی صورت بگیرد، شاید کار عاقلانه ای باشد. سعی کردیم در هر مورد به راه حل هایی نیز اشاره کنیم، راهکارهایی که شاید برای شما هم راه گشا باشند.
اگر شرایط فعلی شما به یکی از موارد این مطلب شباهت دارد و به هر حال راضی به ازدواج در این شرایط شده اید، بعد از مطالعه این مقاله حداقل می دانید که به چه ریسک بزرگی دست زده اید و لااقل با چشم بازتری وارد زندگی مشترک خواهید شد. حالا این شما و این چند انگیزه غلط و ویرانگر برای ازدواج:

1- برای فرار از یک خانواده فقیر، آشفته یا شوربخت:
 
راهکار پیشنهادی: به جای ازدواج، به تحصیل در جایی دور از خانه یا کار کردن در شهر دیگر بپردازید. روی ساختن یک شخصیت مستقل و روانی سالم در وجود خودتان متمرکز شوید تا در آینده بتوانید یک زندگی سالم و سعادتمند داشته باشید. هرچه خانواده شما ناهنجارتر باشد، به کوشش بیشتری نیاز دارید تا اشتباه والدین خود را تکرار نکنید.

2- هنگامی که بسیار جوان و ناپخته هستید:
 
راهکار پیشنهادی: از دوران نوجوانی خود لذت ببرید و تا زمانی که به بلوغ فکری لازم نرسیده اید و سن تان بالاتر نرفته است، به ازدواج نیندیشید.

3- وقتی در معاشرت با جنس مخالف بی تجربه هستید:
 
راهکار پیشنهادی: معاشرت های ساده و دوستانه با جنس مخالف به شما کمک می کند تا تیپ های مختلفی از افراد را بشناسید و به نیازها و خواسته های خود از شریک زندگی بیشتر پی ببرید و افراد سازگار با خود را از افراد ناسالم و ناسازگار تشخیص دهید. البته این رابطه حتماً باید در چهارچوب عرف و فرهنگ اسلامی ما باشد و گرنه به جاده گمراهی و تباهی گام گذاشته و از چاله به چاه افتاده اید!

4- زمانی که هنوز خود کفا نشده اید:
 
هنگامی که تازه فارغ التحصیل شده اید، هرگز خودکفا نبوده اید و به عنوان یک آدم مجرد روی پای خو نایستاده اید، هیچ شغل یا درآمد مشخصی ندارید، از تنها ماندن می ترسید و دوستان تان دارند به سراغ زندگی خود می روند.
راهکار پیشنهادی: به جای ازدواج، تحصیلات و تخصص خود را کامل کنید. حرفه ای را انتخاب کنید که قابلیت های متعددی داشته و بتواند شما و خانواده تان را برای همه عمر حمایت کند. به عنوان یک فرد مجرد( حتی در خانه والدین) بیاموزید که مسؤولیت زندگی خود را برعهده بگیرید، صورتحساب ها را پرداخت کنید، پس انداز کنید و زندگی متعادلی داشته باشید. بیاموزید که بدون احساس بی کسی، تنها بمانید و در عالم تجرد شاد باشید.

5- اگر قصد دارید حسادت کسی را برانگیزید:
 
هرگز خود را درگیر چنین ازدواجی نکنید! به جای آن به مطالعه کتاب های روان شناسی یا مشورت با روانکاو بپرازید و تا زمانی که به بلوغ فکری نرسیده اید، با هیچ کس ازدواج نکنید. شما باید رفتارهای بزرگسالان را فرا بگیرید و بتوانید با مهارت، از صدمه دیدن خود جلوگیری کنید. از طریق مشاوره یا شرکت در کلاس های مربوطه، بیاموزید که به جای رفتارهای شدید و خصمانه، مشکلات را به طور دوستانه و با گفتگو حل کنید.

6- برای به دست آوردن عزت نفس:
 
راهکار پیشنهادی: با مشاوره و مطالعه روان شناسی، با افکار مثبت، عزت نفس خود را افزایش دهید. تا زمانی که از خودتان مطمئن نشده و با خود روراست و راحت نیستید، ازدواج نکنید. در آن زمان هم کسی را انتخاب کنید که با شما سازگار باشد و شما از روی کمبود عاطفی به دنبالش نرفته باشید.

7- چون همه همسالان اطراف تان ازدواج کرده اند:
 
راهکار پیشنهادی: با مطالعه و مشاوره به بلوغ بیشتری دست یابید و تا زمانی که شخص مناسب و مورد علاقه خود را پیدا نکرده اید ازدواج نکنید.

8- وقتی درگیر یک رابطه قدیمی اما بی سرانجام هستید:
 
ازدواج با کسی که با او آشنا هستید و با وجودی که رابطه شما خسته کننده و فاقد جذابیت است، به دلیل بالا رفتن سن یا این که تصور می کنید شخص مناسب تری پیدا نمی کنید، به زندگی مشترک فکر می کنید.
راهکار پیشنهادی: با یک فرد آگاه و دنیادیده یا یک روانکاو مشورت کنید و ماجرای خودتان را برایش تعریف کنید تا بدانید واقعاً تا چه حد با این شخص سازگار هستید. تا زمانی که کاملاً از توافق بینابین و امکان ایجاد یک ازدواج موفق مطمئن نشده اید، ازدواج نکنید. اگر شخصی که در زندگی شما وجود دارد چندان با شما سازگاری ندارد، وقت هیچ کدام تان را تلف نکنید و به دنبال شخصی مناسب باشید.

9- اگر هنوز نامزدتان را نشناخته اید:
 
اگر در زمان کافی با یکدیگر نگذرانده اید و نمی دانید که با هم توافق دارید یا خیر. اگر شخص مورد نظر، زمان کافی برای پرداختن به این رابطه ندارد و آن را در اولویت های خود قرار نمی دهد.
راهکار پیشنهادی: موضوع را با او در میان بگذارید و ببینید که می توانید به یک توافق دو جانبه برسید یا خیر. اگر به تازگی با شخصی آشنا شده اید، مدتی به خودتان زمان بدهید تا یکدیگر را بشناسید. اگر این شخص از شما دور است و شما بیشتر از نامه، تلفن و ایمیل استفاده می کنید، تا زمانی که یکدیگر را از نزدیک نشناخته اید و این رابطه محکم نشده است، تن به ازدواج ندهید.

10- هنگامی که مدت زیادی از جدایی یا بیوه شدن یکی یا هر دوی شما نگذشته است:
 
راهکار پیشنهادی: به جای عجله در ازدواج، بیشتر با یکدیگر معاشرت کنید و درک کنید که به خاطر شرایط خاص احساسی خودتان یا طرف مقابل، این آشنایی ممکن است در هر لحظه به پایان برسد، زیرا هنگامی که رنج جدایی از شریک قبلی التیام یافت، هریک از شما ممکن است متوجه ناهماهنگی ها و ناسازگاری هایی شوید که دیگر تمایلی به ادامه رابطه نداشته باشید.

11- اگر یک نفر یا هر دوی شما از مشکلات حاد روانی یا شخصیتی رنج می برید:
 
راهکار پیشنهادی: با یک روان شناس به درمان خود بپردازید و اگر طرف مقابل شما مشکل دارد، با او نزد مشاور خانواده یا روانکاو بروید و بر قضاوت این افراد مبنی بر امکان پذیر بودن رابطه، اعتماد کنید. اگر شخص مورد نظر شما اعتیاد دارد، انگیزه ای برای درمان شدن ندارد یا سوء استفاده گر است، به کمک روانکاو یا مشاور به سرعت به این رابطه خاتمه دهید. جان و آبروی تان را بردارید و فرار کنید.

12- تمایل به خشونت:
 
اگر یک یا هر دوی شما به رفتارهای خشن تمایل دارید یا دارای سابقه خشونت جسمی، جنسی یا کودک آزاری هستید.
راهکار پیشنهادی: چنانچه این سابقه و تمایل در خود شما وجود دارد، به سرعت به دنبال درمان خود باشید و درباره این تمایلات خود برای او بگویید تا درمان شما را در اولویت قرار دهد و اگر این شما هستید که قربانی خشونت شده اید هم باید برای کمک به خود با یک روان پزشک مشورت کنید و تا زمانی که بتوانید از سلطه شریک خشونت طلب خود آزاد شوید، تحت درمان و احتمالاً مراقبت مراجع قانونی باقی بمانید.
منبع: کوچه ما، شماره 9.

روان شناسی و تقسیم بندی انواع عشق

روان شناسی و تقسیم بندی انواع عشق

با این که کمتر از ده سال از زندگی مشترک من و شوهرم می گذرد، اما زندگی و رابطه ما بیشتر شبیه زوجی است که سال های بسیاری از ازدواج شان می گذرد.با وجود این که ما از بسیاری جهات تفاهم داریم و از همراهی با یکدیگر لذت می بریم، اما اهل زمزمه ها یا رفتارهای عاشقانه نیستیم!
ممکن است این رابطه در نظر عده ای سنگین و فاقد ظرافت باشد، اما به اعتقاد بسیاری از کارشناسان علوم اجتماعی ما از آن دسته افرادی هستیم که از عشق به دوستی رسیده ایم. عشق برای زوج های دیگر می تواند بسیار متفاوت باشد. عده ای حتی با گذشت چند دهه از زندگی مشترک شان هنوز هم نسبت به یکدیگر احساساتی سرشار از اشتیاق دارند و عده ای پس از گذشت 20 سال هنوز تمام جزئیات آشنایی و ازدواج شان را با وسواس کامل به یاد می آورند. در واقع بنا به گفته متخصصین، در کل شش حالت مختلف برای «عاشق بودن» وجود دارد و شیوع عشق ورزی هر شخص می تواند در دوران یک رابطه تغییر کند.دکتر سوزان هندریک روان شناس، همراه با همسر و دستیار تحقیقاتی خود دکتر کلاید هندریک به مدت 25 سال است که بر روابط اجتماعی افراد تحقیق می کنند. به گفته ایشان با دانستن شیوه عشق ورزی می توان رابطه را ارزیابی نمود و انتظارات واقع بینانه تری نسبت به عشق و رشد آن به دست آورد.
با دانستن این که به چه شیوه ای عشق می ورزید، می توانید رابطه سالم تر و شادمانه تری با همسر خود به وجود آورید پس ببینید که چگونه عاشقی هستید!

عاشق ایثارگر
 عده ای مستعد ورود در رابطه ای هستند که در آن بیش از آنچه به دست می آورند، از خود مایه می گذارند. گاهی احساس می کنند که این رابطه به کلی یک طرفه شده است. یک نفر با از خود گذشتگی، مدام در تلاش جلب رضایت و برآورده ساختن نیازهای دیگری است و هیچ زمانی برای مراقبت از «خود»کار نگذاشته است. اگر چنین عاشقی هستید، باید بدانید که خارج از چهارچوب زندگی زناشویی نیز چیزهایی برای لذت بردن هست و سوای همسرتان، دوستان و اقوامی وجود دارند باید زمانی را به انجام فعالیت های مورد علاقه خودتان و معاشرت با افرادی که دوست دارید اختصاص دهید و بد نیست که گاهی این معاشرت ها و فعالیت ها، بدون حضور همسرتان باشد به این ترتیب با ارزش نهادن به خود، رابطه عاشقانه شما نیز تقویت می شود.

عاشق وسواسی
 عاشقی است که می خواهد تمام اوقات خود را با معشوقش بگذراند و حتی پس از گذشت سال ها، مدام نگران رابطه و زندگی زناشویی خود است. داشتن چنین همسری می تواند طاقت فرسا بوده یا به خاطر اوج و فرودهای شخصیتی، موجب ناراحتی روحی طرف مقابل شود. آیا این حالات به نظرتان آشنا می آید؟ برای حفظ همسر و زندگی مشترک باید دست از نگرانی برداشته و زمانی برای تنفس به معشوق خود بدهید. به یاد داشته باشید که حتی شیرین ترین ها هم می توانند به مرز «بیش از حد» برسند و دیگر شیرین به نظر نیایند.اگر احساس ناامنی در شما بسیار شدید است، بدون معطلی با یک متخصص مشورت کنید و رابطه خود را بهبود بخشید.

عاشق «بازی»
 این دسته، عاشق دوران ناز و عشوه و به دست آوردن دل معشوق هستند. برای آنها تعقیب و گریز ابتدای یک رابطه بسیار جذاب تر است. آنها از یک رابطه طولانی مدت به سرعت خسته می شوند و دوباره به فکر «شیطنت» می افتند. اگر چنین دل بازیگری دارید، وسوسه را از زندگی خود دور کنید و به جای این که در جایی خارج از رابطه فعلی خود به دنبال هیجان باشید، بکوشید که آن را در همین رابطه ایجاد کنید. ببینید که برای ورود به یک رابطه جدید چه قابلیت های تازه ای از خود به نمایش می گذارید - مثلاً ناگهان هوس چرخ و فلک سواری می کنید - سپس آنها را در زندگی مشترک خود پیاده کنید.

عاشق احساساتی
 این افراد عاشق «عاشق بودن» هستند. آنها به سادگی به روی زیبا و جذابیت های ظاهری دل می بندند و سپس با از بین رفتن یا تغییر کردن این ظواهر، مایوس می شوند. به خاطر داشته باشید که عشق واقعی نباید با کم شدن موی سر معشوق رو به نقصان بگذارد و احساسات عاشقانه نباید با پختگی رابطه، کمرنگ شود. اگر چنین عاشقی هستید، برای زنده نگهداشتن عشق خود بهتراست قرار ملاقات های عاشقانه و دو نفری بگذارید، برای تعطیلات آخر هفته برنامه ای ترتیب دهید و تعطیلات را با یکدیگر سپری کنید و نگذارید که عشق رومانتیک شما دچار روزمرگی شود.

عشق رفاقت آمیز
 اگر در رابطه ای شدیداً رفاقت آمیز هستند که از آن لذت می برید، ممکن است کم کم سر و کله عشق در آن پیدا شود. چنین روابطی ممکن است بسیار کند پیشروی کنند، اما بسیار مستحکم هستند. نکته در اینجاست که نباید فراموش کنید رفاقت در زندگی مشترک همه چیز نیست و باید جرقه هایی از احساسات و تمایلات، آن را زیباتر و هیجان انگیزتر کند.
منبع:نشریه کوچه ما، شماره 12.

بهای عشق

بهای عشق
دکتر ش. پرتو
  هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زدند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های درشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوهای  بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، با نگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری "    " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود کـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوی من! در پاریس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها  بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه        میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت های شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دو روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...
در باره نویسنده:
شـین پرتو شـاعر و نویسـنده ایسـت که طبعی ظریف و اسـتعداری فراوان در سـرودن اشـعار جذاب و داسـتانهای دل انگیز دارد. این نویسـنده به چند زبان خارجی آشـنا و از ادبیات قدیم فارسی نیز با اطلاع میباشـد . بنا برین وسـعت اطلاع و اسـتعـداد او دسـت به دسـت هم داده و در نگارش داسـتانهای دلپذیر او را موفق گردانیده اسـت.
در داسـتانهای این نویسـنده روشـن بینی ومبارزه با هـر نوع بدی و آلودگی به چشـم میخورد.
برخی از آنچه از نظم و نثر این نویسـنده بزیور طبع آراسـته شـده به شـرح زیر اسـت:
دختر دریا، سـمندر، ژینوس، غـژمه، پهلوان زند، سـایه شـیطان، نمایشـنامه کاوه آهنگر، شـیطان، کام شـیر، ویدا و زندگی فـرد اسـت

چاه

چاه
کمی دورتر از جایی که الان پسرک ایستاده است، نزدیک تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگ های زرد بیرون زده اند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن کرده اند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یک تکه ابر سفید متراکم مثل یک تکه سنگ بالای این جا ایستاده، که انگار هیچ وقت تکان نخورده است.
پسر راه افتاد، و وقتی رسید کنار این تک درخت، آرام، تا سر چاه آمد. صدای پایش که لب چاه رسید، کمی خاک از زیر پاهای برهنه اش ریخت توی چاه. ایستاد، سرش را توی چاه کرد و از ته سرش داد زد: «هوی ...». صدایش را شنید که بر می گردد. دوباره داد زد، این بار یک جیغ تیز و طولانی... صدایی از ته چاه بلند شد: «هوی ...کمک...»
پسر خندید و رفت کمی آن طرف تر به درخت تکیه داد. چشم هایش را بست. دورتر از این جا گلوله بادی همه چیز را لوله می کرد و نزدیک تر؛ چند بوته ی صحرایی برای خودشان قل می خوردند.
پسر دوباره آمد لب چاه: «اوهوی ...» و وقتی صدایی را که مثل کشیده شدن ناخن روی سنگ بود شنید، خندید. داد زد: «میای بریم کوه؟...» و این بار با قهقهه خندید. .صدای ته چاه را نشنید که التماس کنان می گفت: «اوهوی ...کمک ...»
پسر روی زمین نشست و سرش را توی دهانه ی چاه کرد: «اوهوی چاه؛ کفتر داری؟» سرش را چرخاند و گوشش را رو به چاه گرفت. نیشش باز شد. بلند شد و ایستاد. کمی عقب تر رفت و جیغ زنان از روی چاه پرید. دوباره آمد کنار چاه، نشست و آرام شروع به خواندن کرد. همان یک لحظه ای که در فاصله میان خواندنش همه جا ساکت شد، دوباره صدای چاه درآمد:
آهای بچه صدامو می شنوی؟
پسر با تعجب نگاهی کرد. بعد دوباره صدای خواندنش بلند شد.
«آهای بچه کجایی؟...»
پسر با تعجب سیاهی درون چاه را نگاه کرد: «اوهوی..من دارم شعر می خونم ، تو هم باید بخونی»
صدای مرد از توی چاه بلند شد: «آهای بچه... من افتادم توی چاه. برو یکی رو بیار منو در بیاره...»
پسر دوباره ساکت شد و توی چاه را نگاه کرد. «تو همیشه توی چاهی. بیخود می گی، تازه بیارمت بیرون که چی؟ تو فقط هر وقت من گفتم هوی؛ بگو هوی...»
مرد دوباره داد زد «می گم افتادم تو چاه... همین دیشب.»
پسر دوباره داشت می خواند.
«ببین بچه ، من یک گونی گردو دارم، اگر بری یکی رو بیاری ، همه شو می دم بهت ...»
«اوهوی ...من اصلا گردو دوست ندارم. ننه م می گه اگر گردو بخوری گلوت درد می گیره، بعدشم تو فقط باید هر چی من می گم بگی. منم الآن دلم می خواد شعر بخونم ...بیا بریم کوه... بیا بریم کوه، کدوم کوه ...»
هوا ساکن شده بود. تپه ی سنگی هنوز میان دشت ایستاده بود و درخت های بنه، دور و نزدیک حالا که خورشید تکان نمی خورد، سیاه می زدند.پسر نشسته است لب سنگی آن طرف تر و با یک سنگ دیگر بادام می شکند.
صدای مرد بلند شد: «آهای بچه کجایی ... هوووی ... کجا رفتی؟ ...»
پسر با دهان پر گفت: «همین جا ... نمی دونم کدوم عاقبت به خیری یه کیسه بادوم انداخته این جا.»
مرد گفت: «ببین ... همه اونا مال منه، حالاهمه شون مال تو . تو رو به خدا برو یکی رو پیدا کن، منو در بیاره. تموم بدنم بی حس شده...تو رو به خدا یکی رو پیدا کن...»
پسر آرام با خودش گفت: «ننه گفته گلوت درد می گیره ...اینا که گردو نیستن . بادوم ن . یک کیسه بادوم...» قبل از اینکه چیزی بگوید صدای مرد از ته چاه بلند شد: «هی بچه بیا لب چاه ...»
پسر سنگ را روی زمین انداخت و خزید:«چی می گی؟»
«ببین این جا خیلی تاریکه ... من دیگه جون ندارم ... اینجا افنادم روی یه لونه ی مار... برو یکی رو بیار ...»
پسر جلوتر آمد و خندید: «هی، تخم مارم تو خونه ش هست؟» بعد خم شد توی چاه.
«نکن بچه... می افتی تو چاه»
پسر برگشت: «اولنده اسم من جواده... دومنده چه طور شده امروز هی می خوای بیای بیرون؟»
«ببین بچه... آقا جواد!... ببین من یه دختر دارم، اسمشم فاطیه. اگه بری اونو می دم بهت ...»
پسر قه قه زد زیر خنده. همین طور به پشت دراز شد. چند لحظه بعد دوباره صدای شکستن بادام بلند شده بود.
«فکر کنم کمرم شکسته باشه ...خبر مرگم، نصف شبی این جا چه کار داشتم ...»
«هی مردکه... اینا بادوم هستن؛ هی می گفتی گردو...»
بادی که شروع به وزیدن کرد، زورش نمی رسید ابر روی آسمان را تکان بدهد. شاخه های درختان هم ساکت مانده بودند. از باد انگار فقط صدایش می آمد. پسر ایستاده بود لب چاه. خمیازه ی بلندی کشید و گفت: «خوابم می آد...» و بعد شلوارش را پایین کشید.
صدا از توی چاه بیرون آمد:«آهای... داری چه کار می کنی؟... دیوونه ی احمق ...با توام؛ هوی ...ببین؛ چه طور پاک، نجسم کردی...»
پسر عقب رفت و کیسه ی بادام را تا کنار درخت کشید. همانجا سرش را روی کیسه گذاشت و دراز شد.
آن روز تا عصر باد نیامد. تکه ابر هم همان جا ایستاده بود و تکان نمی خورد. تا عصر همه نوع آوایی از داخل چاه بیرون آمد؛ .صدای ناله، صدای فحش، صدای جیغ، تضرع، التماس.
وقتی عصر پسر دوباره لب چاه نشست، سرش را توی سیاهی آن فرو کرد، و از ته سرش جیغ زد: «هوی ...» تا هیچ وقت دیگر صدایی از چاه در نیامد.

پسر خندید و رفت کمی آن طرف تر به درخت تکیه داد. چشم هایش را بست. دورتر از این جا گلوله بادی همه چیز را لوله می کرد و نزدیک تر؛ چند بوته ی صحرایی برای خودشان قل می خوردند.
پسر دوباره آمد لب چاه: «اوهوی ...» و وقتی صدایی را که مثل کشیده شدن ناخن روی سنگ بود شنید، خندید. داد زد: «میای بریم کوه؟...» و این بار با قهقهه خندید. .صدای ته چاه را نشنید که التماس کنان می گفت: «اوهوی ...کمک ...»
پسر روی زمین نشست و سرش را توی دهانه ی چاه کرد: «اوهوی چاه؛ کفتر داری؟» سرش را چرخاند و گوشش را رو به چاه گرفت. نیشش باز شد. بلند شد و ایستاد. کمی عقب تر رفت و جیغ زنان از روی چاه پرید. دوباره آمد کنار چاه، نشست و آرام شروع به خواندن کرد. همان یک لحظه ای که در فاصله میان خواندنش همه جا ساکت شد، دوباره صدای چاه درآمد:
آهای بچه صدامو می شنوی؟
پسر با تعجب نگاهی کرد. بعد دوباره صدای خواندنش بلند شد.
«آهای بچه کجایی؟...»
پسر با تعجب سیاهی درون چاه را نگاه کرد: «اوهوی..من دارم شعر می خونم ، تو هم باید بخونی»
صدای مرد از توی چاه بلند شد: «آهای بچه... من افتادم توی چاه. برو یکی رو بیار منو در بیاره...»
پسر دوباره ساکت شد و توی چاه را نگاه کرد. «تو همیشه توی چاهی. بیخود می گی، تازه بیارمت بیرون که چی؟ تو فقط هر وقت من گفتم هوی؛ بگو هوی...»
مرد دوباره داد زد «می گم افتادم تو چاه... همین دیشب.»
پسر دوباره داشت می خواند.
«ببین بچه ، من یک گونی گردو دارم، اگر بری یکی رو بیاری ، همه شو می دم بهت ...»
«اوهوی ...من اصلا گردو دوست ندارم. ننه م می گه اگر گردو بخوری گلوت درد می گیره، بعدشم تو فقط باید هر چی من می گم بگی. منم الآن دلم می خواد شعر بخونم ...بیا بریم کوه... بیا بریم کوه، کدوم کوه ...»
هوا ساکن شده بود. تپه ی سنگی هنوز میان دشت ایستاده بود و درخت های بنه، دور و نزدیک حالا که خورشید تکان نمی خورد، سیاه می زدند.پسر نشسته است لب سنگی آن طرف تر و با یک سنگ دیگر بادام می شکند.
صدای مرد بلند شد: «آهای بچه کجایی ... هوووی ... کجا رفتی؟ ...»
پسر با دهان پر گفت: «همین جا ... نمی دونم کدوم عاقبت به خیری یه کیسه بادوم انداخته این جا.»
مرد گفت: «ببین ... همه اونا مال منه، حالاهمه شون مال تو . تو رو به خدا برو یکی رو پیدا کن، منو در بیاره. تموم بدنم بی حس شده...تو رو به خدا یکی رو پیدا کن...»
پسر آرام با خودش گفت: «ننه گفته گلوت درد می گیره ...اینا که گردو نیستن . بادوم ن . یک کیسه بادوم...» قبل از اینکه چیزی بگوید صدای مرد از ته چاه بلند شد: «هی بچه بیا لب چاه ...»
پسر سنگ را روی زمین انداخت و خزید:«چی می گی؟»
«ببین این جا خیلی تاریکه ... من دیگه جون ندارم ... اینجا افنادم روی یه لونه ی مار... برو یکی رو بیار ...»
پسر جلوتر آمد و خندید: «هی، تخم مارم تو خونه ش هست؟» بعد خم شد توی چاه.
«نکن بچه... می افتی تو چاه»
پسر برگشت: «اولنده اسم من جواده... دومنده چه طور شده امروز هی می خوای بیای بیرون؟»
«ببین بچه... آقا جواد!... ببین من یه دختر دارم، اسمشم فاطیه. اگه بری اونو می دم بهت ...»
پسر قه قه زد زیر خنده. همین طور به پشت دراز شد. چند لحظه بعد دوباره صدای شکستن بادام بلند شده بود.
«فکر کنم کمرم شکسته باشه ...خبر مرگم، نصف شبی این جا چه کار داشتم ...»
«هی مردکه... اینا بادوم هستن؛ هی می گفتی گردو...»
بادی که شروع به وزیدن کرد، زورش نمی رسید ابر روی آسمان را تکان بدهد. شاخه های درختان هم ساکت مانده بودند. از باد انگار فقط صدایش می آمد. پسر ایستاده بود لب چاه. خمیازه ی بلندی کشید و گفت: «خوابم می آد...» و بعد شلوارش را پایین کشید.
صدا از توی چاه بیرون آمد:«آهای... داری چه کار می کنی؟... دیوونه ی احمق ...با توام؛ هوی ...ببین؛ چه طور پاک، نجسم کردی...»
پسر عقب رفت و کیسه ی بادام را تا کنار درخت کشید. همانجا سرش را روی کیسه گذاشت و دراز شد.
آن روز تا عصر باد نیامد. تکه ابر هم همان جا ایستاده بود و تکان نمی خورد. تا عصر همه نوع آوایی از داخل چاه بیرون آمد؛ .صدای ناله، صدای فحش، صدای جیغ، تضرع، التماس.
وقتی عصر پسر دوباره لب چاه نشست، سرش را توی سیاهی آن فرو کرد، و از ته سرش جیغ زد: «هوی ...» تا هیچ وقت دیگر صدایی از چاه در نیامد.

داستان زیبای عشق جوان به دختر

داستان زیبای عشق جوان به دختر
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
 
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
 
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
 
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
 
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))

من ماندم و قصه‌ای ناتمام

من ماندم و قصه‌ای ناتمام   
تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، کفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش کرد برکه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش استراحت کند و باز هم به راهش ادامه دهد .
چرا سفر می کرد ؟
   کسی نمی دانست . حتی خودش نمی دانست چرا سفر می کند. همیشه ساکت بود و حرف نمی زد . می گویند توی یک شب بارانی، خیس و عرق کرده از خواب پرید ، توشه ای برداشت و بدون حتی یک کلمه ناپدید شد . بعدها او را در بیایان دیدند که راه می رفته . اما کسی نمی دانست به دنبال چیست . پیرزن های کور می گویند گمشده ای داشت و به دنبال آن بود . مرد همیشه سیاه می پوشید . موهایش نقره ای رنگ بودند ، چشمانش درخشش خاصی داشتند و هر کس به چهره اش نگاه می کرد حس لطیفی درش جاری می شد. میان سال بود . همیشه آهسته حرف می زد و بیشتر نگاه می کرد . چشمان نافذی داشت و بر هر دهانی مهر سکوت می زد . سالها بود که سفر می کرد . سالها بود که به همه جا سرک می کشید و در هر توقفی بیشتر از چند ساعت نمی ماند .
گفتی از دور برکه ای دید ؟
   مرد از دور برکه ای دید . حالا می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درخت استراحت کند و بعد از آن به راهش ادامه دهد . قدمهایش آهسته و شمرده بود . دیگر چیزی نمانده بود ، احساس تشنگی می کرد .
خشکی لبانش را با خیسی زبان گرفت . زمزمه کرد : « آب ». هنوز چند قدمی مانده بود تا به برکه برسد . هنوز باید کمی دیگر راه می رفت .
اما جلو نرفت و ایستاد . نمی توانست به چشمهایش اعتماد کند ، در تمام این سالهای پر سفر یاد گرفته بود حتی سایه اش را هم باور نکند ، یاد گرفته بود هر جا آب را دید تا در آن غوطه نخورد باورش نکند . هزاران سراب دیده بود و هزاران بار تا پای مرگ رفته بود . اما آنچه می دید نه سراب بود و نه خواب .
   کسی توی برکه بود . زنی با موهای بلند ، چشمانی نافذ تر از خودش و صورتی جوان و پر طراوت . زنی را دید با بدن برهنه در میان امواج آب . مرد سیاه پوش قدم بر نداشت ، حتی مخفی هم نشد . مسحور شده بود . مسحور بی خیالی و زیبایی زن . زن با چشمانش به او می خندید و مرد را به سوی برکه می کشاند . زن از او فرار نکرد ، تن خود را در میان عمق آب مخفی نکرد . اجازه داد تا چشمان نافذ مرد سیاه پوش بدن او را نگاه کند . مرد از این متعجب بود که نگاهش بر زن هیچ تاثیری ندارد . مرد سیاه پوش در تمام این سالها چنین چیزی ندیده بود . زن لبخند زد و با قدمهایی شمرده و آرام ، با طنازی و بازی دادن انحنای کمر از آب بیرون آمد . لباسش را که روی بوته کنار برکه انداخته بود برداشت و برتن کرد . مرد به زن نگاه می کرد . جوان بود ، این را شادابی صورتش و درخشش چشمانش می گفتند ، خطی بر چهره نداشت . قطرات آب از موهای مشکی اش چکه می کردند و جای خیس پاهایش بر زمین شنی و نرم کنار برکه مانده بود . لبخندی زد و نزدیک مرد آمد . حالا بهتر می توانست چهره خسته و آفتاب سوخته مرد سیاه پوش را ببیند . حالا نگاه نافذ مرد سیاه پوش را حس می کرد و داغی آن را بر پوست تنش لمس می کرد . لبخند زن محو شد . دستانش را کنجکاوانه به سوی لبهای مرد برد و به ترک های خشک آن دست کشید . پرسید : « آب می خواهی ؟» مرد سیاه پوش حرفی نزد . همانطور ایستاده بود و به زن نگاه می کرد . زن دست مرد سیاه پوش را گرفت و او را به سوی برکه کشاند ، دستهایش را روی شانه مرد گذاشت و او را آرام روی سنگ بزرگ کنار برکه نشاند .
هیچ حرفی نزد ؟ 
    هیچ حرفی نزد ، انگار با چشم سخن می گفتند ، انگار با نگاه حس
می کردند . هر دو دارای چشمهای نافذی بودند ، هر دو مسحور شده بودند . مگر همیشه باید حرف زد بعضی اوقات فقط باید دید ، باید حس کرد . زن به کنار برکه رفت دستانش را همانند کاسه ای به هم چسباند و به درون برکه فرو برد . آب توی دستانش جمع شدند بعد زن آرام برگشت و دستانش را به سوی لبهای خشک مرد برد . مرد سیاه پوش آب نوشید . تا به حال چنین آبی ننوشیده بود ، همیشه در آرزوی نوشیدن چنین آبی بود . همیشه تشنه بود و نمی دانست این تشنگی دائم برای چیست . حتی بعد از نوشیدن آب هم باز تشنه بود ولی حالا انگار تمام آن تشنگی ها تمام شده بود . به زن نگاه کرد . کلاه شنل سیاهش را که برداشت ، آفتاب
موهای نقره ای اش را تلالو داد . زن لبخند زد ، به موهای نقره ای مرد نگاه کرد . از کنار سنگ شانه ای برداشت . شانه ای به رنگ تمامی آبی ها ، شانه ای که دو گل ریز بنفش روی آن بود و همیشه روی موهای زن می ایستاد . زن شانه آبی را آرام از میان موهای نقره ای مرد رد می کرد . مرد چشمانش را بست . آرامشی وجودش را فرا گرفته بود . سالها بود که موهایش هیچ شانه ای به خود ندیده بود . چشمانش را آرام باز کرد .
زن را ندید.
زن رفته بود ؟
   زن کنار برکه رفته بود تا دستمال گلگونش را خیس کند . همیشه این دستمال همراهش بود . بعضی اوقات که باد می آمد و موهایش را آشفته می کرد با این دستمال طغیان موهایش را می گرفت . ولی حالا دستمال را خیس کرده بود و کنار مرد آمده بود تا ترک های خشک صورت مرد را خیس کند . مرد نگاه می کرد و هیچ نمی گفت . زن ، بند سیاه و سفت شنل مرد را که دور گردنش گره خورده بود باز کرد . شنل سیاه روی سنگها رها شد . حالا زن می توانست شانه های پهن و قوی مرد سیاه پوش را ببیند . لبخند زد و با آن دستمال خیس ، گرد و خاک گردن و لباسهای مرد را گرفت . مرد لبخند زد .
فقط لبخند زد ؟ حرفی نزد ؟ کاری نکرد ؟
چکار می توانست بکند . آن ها ، مسحور هم شده بودند . فکر می کنی چرا مردم آن منطقه پس از آن دو نفر ، همگی کور به دنیا آمدند ؟ مرد لبخند زد ، مرد دستش را بالا آورد تا موهای زن را نوازش کند . زن تازه آن موقع بود که تاول های دست مرد را دید . در چشمان زن حلقه اشک جمع شد . مرد لبخند زد .
چرا گریه کرد ؟ چرا مسحور هم شدند ؟ مگر همدیگر را  می شناختند ؟
   نه آنها قبل از این همدیگر را ندیده بودند . مرد شبانه راه افتاده بود . آن هم توی یک شب بارانی تا گمشده اش را پیدا کند . برای همین تمام بیابان ها را پشت سر گذاشته بود . زن هم هر روز به برکه می رفت و تن خود را به آب می سپرد . همه مردم آبادی می دانستند زن هر روز به برکه می رود ولی نمی دانستند چرا آن برکه ؟ برکه ای که کنار بیایان است و
هر روز مسافر زیادی از آنجا می گذرد . آن نزدیکی ها برکه دیگری هم بود ولی زن همیشه به آنجا می رفت و به هیچ سوالی پاسخ نمی داد . حتی پیر زنان کور هم نمی دانستند چرا ؟
بعد چه شد ؟
   زن که بر تاول دستهای مرد بوسه زد ، حلقه اشک از چشمانش سرازیر شد . مرد می خواست با دستانش آن اشک ها را پاک کند اما با آن دستهای پیر و زخمی نمی توانست به صورت جوان و زیبای زن دست بزند. شنل سیاهش را برداشت ، و با گوشه ای از آن اشکهای زن را پاک کرد . . . 
چرا سکوت کردی ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ باز هم می خواهی داستان را نیمه کاره رها کنی ؟
   می شنوی ؟ باران می آید . باران همیشه زیباست . آن لحظه هم باران زیبا بود . همان موقع بود که باران‌ آمد . مرد شنلش را باز کرد و هر دو زیر شنل خزیدند . دیگر صدایی نبود جز برخورد قطرات باران که بر روی آب برکه و سنگها فرود می آمد . دیگر هیچ صدایی نبود جز صدای نفس های مرد سیاه پوش و زن زیبای جوان . دیگر هیچ صدایی نبود و ای کاش آن برق چشمان پنهان صدایی داشتند . ای کاش می شد صدای نفرت آن نگاه را دید .
کدام نگاه ، کدام صدا ، از چه می گویی ؟
  از آن دو جفت چشمی می گویم که هرروز زن را هنگام آب تنی می دید. چشم ها متعلق به پسری نوجوان بود که در عشق زن می سوخت . هرروز کارش را رها می کرد و پشت سنگها مخفی می شد و تنه برهنه زن را می دید و شانه زدن موهای خیسش را نظاره بود . پسرک زن را می پرستید و اورا دوست می داشت . کسی نمی دانست چرا دو روز تب کرده بود و از هذیانهایش چیزی نفهمیدند . پسرک در این دو روز همه اش تشنه بود و آب می خواست اما هیچ آبی سیرابش نمی کرد . پسرک از دستان زن آب می خواست و حالا با آن چشمان حریص ،‌ با آن چشمان پر نفرت ، شاید حرکت نامتوازن شنل مشکی بود . هیچ صدایی نمی آمد و آنان نمی دانستند هوا طوفانی خواهد شد .  
   چرا سکوت کردی ، باز هم می خواهی آخر داستان را نگویی ، بگو ، تو را قسم به هر که دوست داری بگو ، زمان زیادی نمانده ، همیشه تا اینجا گفتی ، همیشه مکث کردی ، همیشه آه کشیدی و همیشه نخواستی آخر داستانت را بدانم . همیشه سکوت کردی و گفتی هوا طوفانی خواهد شد و همیشه گفتی بقیه داستان را بعدا می گویم ، ولی بگو ، می خواهم بشنوم .
ای کاش این سنگها حرف می زدند . آن شب هم باران می آمد و آن شب هم طوفان شد . همان شب تو مردی و من گریه کردم . برای خودم اشک ریختم چون راوی قصه ام مرده بود ، راوی قصه مرد سیاه پوش و زن مرده بود .
نمی دانستم چه می شود . نمی دانستم قصه ات به کجا می رود . گفته بودی قصه نیست ، گفته بودی حقیقت است ، افسانه است ، گفته بودی آن آبادی هنوز هست ، همان آبادی که پر از پیرزنان و پیرمردان کور است . گفته بودی روزی با هم می رویم و کنار آن برکه می ایستم ،‌ شاید نشانه ای آنجا باشد ، شاید گل سری آنجا مانده باشد ، گل سری به رنگ تمام آبی ها . تو را که توی قبر گذاشتم نعره کشیدم . پایان قصه ات را نمی دانستم ، دیگر نبودی که با هم به آنجا برویم . شبانه راه افتادم . توی بیابان و کوه ها سرگردان شدم ، آه کشیدم و در دانستن آخر قصه ات سوختم . چه شد ؟ چرا نگفتی آن چشمان شوم و حریص چکار کردند ، به دنبال آبادی کوردلان چه راهها که نرفتم ، از هرکس می پرسیدم پاسخی نداشتم . از من می ترسیدند می گفتند مرد سیاهپوش برگشته. نمی دانستند سیاهی لباسم به خاطر مرگ توست ، نمی دانستند سرگردانی ام برای یافتن پایان قصه ای است که راوی اش آن را ناتمام گذاشته . کسی راه آن برکه را نمی دانست ، همه می گریختند ، همه فرار می کردند ، و فکر می کردند من همان افسانه هزارساله هستم که
بازگشتم . فکر می کردند برای بردن زن آمدم . اما زن کجا بود ، راستی آنان چه شدند ؟ در آن شب بارانی ، در مقابل آن چشمان حریص چه کردند ؟
   همه جا پر از سکوت است ، چشمان نافذی ندارم ، سکوت را بلد نیستم . همیشه حرف زدم ، همیشه شنیدم ، همیشه در عطش شنیدن قصه ات صبر کردم تا حالت مساعد شود ، فکر می کنی  نمی دانستم این اواخر با مکث داستانت را تعریف می کنی . بنیه نداشتی ،  نیرو نداشتی تا دهانت باز شود . سالها بود که چشمانت کور شده بود و تو از نسل همان آبادی بودی و برای همین قصه ات را خوب روایت می کردی . ولی چرا آدرس درستی ندادی . تنها گفتی بیابان ، تنها گفتی برکه و در آخر من ماندم و قصه ناتمام . پس چرا این بیابان تمامی ندارد ، پس چرا به آخر دنیا نمی رسم ، کاش قبل از مرگت همه را می گفتی ، کاش می دانستی با شنیدن همین قصه بود که کودکی ام را به بزرگی رساندم ، کاش می دانستی که آرزو می کردم زودتر بزرگ شوم تا تو بتوانی به راحتی از انحنای کمر و زیبایی برهنگی تن زن بگویی و من هرروز بزرگتر می شدم و تو برایم واضح تر می گفتی و این آخرین روایتت کامل ترین بود ولی عمر تو مجال نداد تا آن را تمام کنی و حالا من مرد سیاه پوشی شدم که آواره بیابان است و دنبال گمشده اش می گردد.
  سالها گذشته و من با افسانه تو مو سفید کردم ، دیگر بیابانی نمانده تا به پایان برسد ، دیگر برکه ای نمانده که ندیده باشم ، می گویند تنها یک برکه است که نرفتم . برکه ای که توی بیابان است و مسافران زیادی از کنارش می گذرند . می خواهم آن آخرین برکه را هم ببینم . می خواهم آن یکی را هم از سربگذرانم . چیزی نمانده ، باید برسم ، خسته ام ، تشنه و آفتاب سوخته . کفش هایم سوراخ شدند ، دستانم پر از تاول است از پس که این چوب دستی را توی دستانم فشردم . دستم را سایبان می کنم تا نور خورشید آزرم ندهد . توی تمام این سالها نگاه کردن را یاد گرفتم . سکوت را تجربه کردم و تنها صدای تو در گوشم طنین می انداخت . باید آبی می نوشیدم و به راهم ادامه می دادم ، آب می خواستم . باید چند قدم دیگری می رفتم تا به برکه برسم ولی صبر کن این برکه چه آشناست . او را کجا دیدم ؟ هیچ جا ندیدمش ، آن را توی ذهنم ثبت کردم . همان است ، همان برکه توی افسانه ،‌ همان برکه ای که می گفتی ، اینجاست روبروی من و آن زن زیبای توی آب ؟! آن زن زیبا کیست ؟ چرا به من لبخند می زند ؟ چرا از من فرار نمی کند ؟ چرا مثل همه نمی گوید مرد سیاه پوش افسانه ها بازگشته ؟ چرا به طرفم می آید ؟ نوازشم می کند ، آبم می دهد ، گرد و غبار این همه سال را پاک می کند و تاول های دستم را بوسه می زند ؟ چرا با آن شانة به رنگ تمام آبی ها موهای نقره ای ام را شانه می زند ؟ چرا باران می آید ؟ چرا اشکهایش را پاک می کنم ؟ چرا او را در آغوش می گیرم ؟ چرا شنل مشکی ام را باز می کنم و به زیرآن می خزیم ؟ چرا آن چشمهای حریص افسانه ات را فراموش می کنم ؟ چرا آن چشمهای پرنفرت را نمی بینم ؟ چرا سکوت را تجربه می کنم ؟ چرا بعد از این همه سال داستانت را فراموش می کنم ؟ چرا چهره کور راوی را نمی بینم ؟ چرا از زن نمی پرسم چند سال است که در این برکه شنا می کنی ؟ چرا نمی پرسم مرا از کجا می شناسی ؟ چرا دیگر تشنه نیستم ؟ چرا صدای فریاد های پسر را توی آبادی نشنیدم که می گفت : « غریبه اومده .» چرا هجوم مردم آبادی را به سوی برکه ندیدم ؟ چرا صدای کوبیدن چوب وچماق را بر بدن هایمان حس نکردیم ؟ چرا ندیدم که زن را جلوی چشمانم تکه تکه کردند ؟ چرا نتوانستم او را نجات دهم ؟ چرا او را جلوی چشمان من خاک کردند ؟ چرا چشمان مرا کور کردند ؟ چرا نفرین شان کردم ؟ چرا از خدای آسمان ها خواستم که تمام چشمان این مردم را کور کند تا انتقام زن را بگیرم ؟ چرا با چشمان کور راهی بیابان شدم و چرا دیگر کسی مرا ندید؟ هیچ کس مرا ندید غیر از تو راوی قصه ها . اما چرا قصه را نیمه تمام گذاشتی و چرا مرا آواره بیابان ها کردی ؟ کاش همان اول می گفتی کوری مردم این آبادی به خاطر نفرین مرد سیاه پوش است ، کاش می گفتی که آنان زن زیبا را کشتند و مرد سیاه پوش را با چشمانی کور آواره بیابان کردند ، کاش همه را می گفتی و نمی گذاشتی افسانه مرد سیاه پوش ،‌ افسانه نفرین او تکرار شود، کاش ...