ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مواظب باشید دست خالی نیایید
یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود.
در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که
دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر. رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.
اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.
ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
ای خدایی که به من عقل دادی،
من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...
آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم. ازش بپرسیم.
شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
اون همتونو دوست داره.
فقط یه جمله دیگه میگم.
مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
اون بالا میبینمتون
همه چیز به ما بستگی دارد
در زندگی هر کدام از ما ممکنه فراز و نشیبهای بسیار زیادی وجود داشته باشه. ممکنه بعضی وقتها ما دچار مشکلاتی بشیم که اکثراً خودمون اونها رو رقم زدیم و زمانیکه با اونها دست و پنجه نرم میکنیم ممکنه شکست بخوریم و این شکست رو دست تقدیر و سرنوشت و ... بدونیم. در صورتیکه اصلاً اینطور نیست. بلکه خود ما همه کارها رو انجام دادیم. بهتره توی زندگیمون همیشه قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم و همه تلاشمون در این باشه که روز به رزو بهتر بشیم.
لئوناردو داوینچی به هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست نیکی را به شکل ((عیسی)) و بدی را به شکل ((یهودا )) یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیاش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کلیسا دعوت کرد و تابلو را به او نشان داد. سپس جوان را به کارگاهش برد و از چهرهاش اتودها و طرحهایی برداشت.
سه سال گذشت، تابلو شام آخر، تقریباً تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کمکم به او فشار آورد که نقاشی روی دیوار را زودتر تمام کند. نقاش، پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژندهپوش و مستی را در جوی آبی یافت.
از دستیارانش خواست او را به کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمیفهمید چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیاران داووینچی سرپا نگهش داشتند و در همان حالت، داوینچی از خطوط بیتقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود، طرحی کشید.
وقتی کار تمام شد، گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزهای از شگفتی و اندوه گفت:
- ((من این تابلو را قبلاً دیدهام))
داوینچی شگفت زده پرسید:
- ((کجا؟))
- سه سال پیش، قبل از اینکه همه چیزم را از دست بدهم، زمانی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم و زندگی زیبایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدتی نقاشی چهره عیسی بشوم.
جوانی که روزی از چهره اون داوینچی نیکویی رو کشیده بود تونست خودش رو به جایی برسونه که تبدیل به تاریکی و زشتی بشه. ما انسانها خیلی وقتها به خاطر اینکه دوست داریم خودمون رو با دیگران مقایسه بکنیم و یا حتی خودمون رو کمتر از اونها بدونیم و سعی کنیم کارهای اونها رو انجام بدیم، خودمون رو از دست میدیم. کمی به اون چیزی که خدا ما رو برای اون آفریده فکر کنیم. قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم.
حرفم رو با یک بیت شعر و چند جمله تموم میکنم:
مولوی:
ساعتــی میزان اینی، ساعتــی میـــــــــــزان آن
یک نفس میزان خود باش تا شوی موزون خویش
ما سه چهارم از اصالت وجودی خود را به قیمت شبیه شدن به دیگران از دست میدهیم.
به دنیا آمدهای، درست مانند کتابی باز و نانوشته، باید سرنوشت خود را رقم زنی، خود و نه کس دیگر.
خالق سرانجام خود باش. همچون بذر بمانی و بمیری اما میتوانی گل باشی و بشکفی، میتوانی درخت باشی و ببالی.
شاد و پیروز باشید
کار کوچک، نتایج بزرگ
مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور میبیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدفها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمیبینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
((برای این یکی اوضاع فرق کرد.))
نتیجه: ما نمیتوانیم کارهای بزرگی را روی این کره خاکی انجام دهیم، اما میتوانیم کارهای کوچک را با عشقهای بزرگ انجام دهیم و کارهای کوچکی که با عشق بزرگ صورت میگیرد دیگر یک کار کوچک نیست، کاری بزرگ است و کارهای بزرگ نتایجی بزرگ در پی دارند.
اگر کار کوچکی با دقت و به طور مداوم و از روی محبت انجام شود دیگر کار کوچکی نیست.
مرا فراموش نکنید
روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.
به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت:
- بابا چیکار می کنید؟
- دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم.
باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت:
- بابا آیا اسم من هم در اون دفتر هست؟
درسته ما آدمها انقدر خودمون رو سرگرم زندگی می کنیم که خیلی ها رو فراموش می کنیم. این دنیای بزرگ اونقدر مشغله برای ما می تراشه که واقعاً بزرگترین و نزدیکترین رو فراموش می کنیم.
خدا ما رو نیافریده تا ما خودمون رو اونقدر سرگرم زندگی کنیم که حتی فرصت نکنیم باهاش دو کلمه حرف بزنیم. خدا می خواد تا حداقل چند دقیقه از روز با ما صحبت بکنه. مطمئناً اگر همه ما صدای خدا رو می شنیدیم الآن بهمون می گفت : آیا اسم من توی اون دفتر هست؟
با آرزوی اینکه اولین اسم توی دفتر برنامه روزانه ما خدا باشه.
کمک به دیگران کمک به خود ماست
در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. نگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزد و میمرد. علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود. او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زدو دستها و پاهای او را ماساژداد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند. کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت.
ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خودمون کمک میکنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتونه از بار دلهای خودمون کم کنه.
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند.
دستهایی که در راه خدمتند، مقدستر از لبهایی هستند که دعا میخوانند.
هنری جیمز میگوید: سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد. نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی.
رقص آخر
ماریا تبریزپور
باد مثل یک پسر جوان و هوسباز و شیطان، با لباسهای قشنگ، بر و روی زیبا، و موهای شانهکرده، دور و بر برگها میچرخد. برگهای نوجوانی که هنوز توی بغل مادرشان هستند و جاشان گرم و نرم است، برگهایی که هنوز معنی سرما و سختی و در به دری را نکشیدهاند. باد بعد از عشوه و طنازیهای زیاد میرود سراغ یک برگ، یک برگ پر از ناز و کرشمه که با دست پیش میکشد و با پا پس میزند. باد از آنجایی که قلق کار برگها را بلد است، باز میرود سراغ برگ، و باب صحبت و آشنایی را باز میکند. میپرسد: «چقدر رنگ موهاتون قشنگه؟ رنگ کردین یا طبیعیه؟»
برگ میگوید: «طبیعیه، مگه نمیدونین تو پاییز هستیم!»
باد متوجه میشود که این طلایی پاییز است و همین طور با هم گرم و گرمتر میشوند. بعد جسارت به خرج میدهد و دست برگ جوان را میگیرد و ازش دعوت میکند که با هم برقصند.
برگ مردد است. اما در یک لحظه تسلیم باد نیرومند و قوی میشود و با خودش میگوید: «از این بهتر برام پیدا نمیشه، میتونم باهاش تمام دنیا رو بگردم.»
شانه به شانهی هم، و دست در کمر هم با هم میرقصند. رقص باد و برگ، در یک فضایی که معلوم نیست
کجاست، اما هر چه هست بین زمین و آسمان است و دیدنی. همهی برگهای دیگر را به وجد آورده و به حسرت واداشته که کاش ما چنین شانسی داشتیم. این دو مثل زیباترین رقاصها با هم همنوازی میکنند. برگ عاشق شده و انگار شاهزادهی زمین و آسمان است، و حالا خونی درون تک تک سلولهاش دویده که رنگ طلاییش را را به قرمزی برده.
باد سرکش و عاصی، از دیدن تماشاچیان اطراف و از قدرت رقصیدن خودش که در کنار برگ احساس غرور و افتخار میکند، و وقتی برگ، چشم توی چشم او در حال رقصیدن و قر دادن است، چشم باد به برگ دیگری میافتد و وسوسهای تمام وجودش را پر میکند. در یک لحظه برگ سرخ و طلایی را رها میکند، چون او را کشف کرده و لذت برده و میداند برگ تنها بدون باد قدرت پریدن و رقصیدن ندارد.
برگ، کف خیابان میافتد و لگدخور پای عابران میشود. از آن پایین به آغوش گرم مادرش نگاه میکند و حسرت میخورد که چرا تسلیم هوسش شده، و هیچ وقت راه برگشت ندارد.
و باد همچنان با تک تک برگها عشقبازی میکند و هیچگاه پیر نمیشود. هر کجا که بخواهد میوزد و حالا برگهای زخمی روی زمین با فشار پای هر عابری درد میکشند و نالهای میکنند؛ خشخشی شاید، و خیزی به سوی آسمان برمیدارند و کوتاه رقصی میکنند و جان میسپارند.
ساحل و صدف
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد
خودخواهی
بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن.
مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل شد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.
اما ترس پاره شدن تار، برگشت و آنها را به پایین هل داد و در همان لحظه تار پاره شده و مرد به دوزخ بازگشت.
آنگاه شنید که ملکه دوزخ میگوید: شرم ور است که خودخواهی تو همان یگانه خیر
تو را مبدل به شر کرد.
ما چی؟ اگه امروز یکی بخواد از چیزی که ما داریم بهره میبرین، استفاده کنه آیا بهش اجازه میدیم یا اینکه پرتش می کنیم پایین ؟
زمان غنی ترین گنجینه است. پس مراقب باشید آن را به نیکی و با خرد بکار گیرید. روزی که دست برادری را نگرفتهاید یا باری از دوش کسی در راه دشوار زندگی نگرفتهاید، بی تردید روزی از دست رفته است.