گلف باز

گلف باز

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شود تا آماده رفتن شود . پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود . زن پیروزیش را به او تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .
    دو نسنزو تحت تاثیر حرف‌های زن قرار می گیرد ، قلمی از جیبش بیرون می آورد ، چک مسابقه را در وجه وی پشت نویسی می‌کند و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد ، می گوید: برای فرزندتان سلامتی و روزهایی خوش آرزو می کنم .
    یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف‌بازان حرفه‌ای به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . دو ونسنزو سرش را به علامت تایید تکان می دهد . مدیر عالیرتبه در ادامه سخنان خود می گوید : می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست عزیز .
    دو ونسنزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است ؟
    ـ بله ، همین طور است .
    دو ونسنزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم

کمی بیشتر فکر کن شاید خیلی هم بی ربط نباشد

کمی بیشتر فکر کن شاید خیلی هم بی ربط نباشد

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد

مراقب باشید

مراقب باشید

مردی با اسب و سگش در جاده­ای راه می­رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقه­ای فرود آمد و همه را کشت. اما مرد نفهمید دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش می­رفت. پیاده روی دراز بود، تپه بلند بود، آفتاب تندی بود، عرق می­ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می­شد و در وسط، چشمه­ای بود که آب زلالی از آن جاری بود رهگذر رو به مرد دروازه­بان کرد:

-         روزبخیر

-         روزبخیر

-         اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟

-         اینجا بهشت است.

-         چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه­ایم.

-         می­توانی وارد شوی و هر چقدر می­خواهی آب بنوشی.

-         اسب و سگم هم تشنه­اند.

-         واقعاً متأسفم ورود جانوران به اینجا ممنوع است.

مرد ناامید شد. چون خیلی تشنه بود. اما حاضر نبود آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راه خود ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به مزرعه­ای رسیدند. راه ورود به مزرعه دروازه قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی که در دو طرفش باز می­شد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود خوابیده بود.

مسافر گفت: روز بخیر.

مرد با سرش جواب داد.

مسافر: ما خیلی تشنه­ایم. من، اسب و سگم.

مرد با دست به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمه­ای است. می­توانید هرچقدر که می­خواهید آب بنوشید. مرد، اسب و شگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مرد گفت هروقت دوست داشتید برگردید.

مسافر پرسید: می­خواهم بدانم نام اینجا چشیت؟

-         بهشت.

-         بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

-         آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر خیران ماند.

-         باید جلوی دیگران را بگیریند تا از نام شما استفاده نکنند. این اطلاعات غلط می­تواند باعث سردرگمی زیادی شود.

-         کاملاً برعکس. در حقیقت لطف بزرگی به ما می­کنند. چون تمام کسانیکه حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می­مانند.

می­دونم تا همینجا با خوتون گفتید این داستان دروغی و غیر واقعیه! آدم وقتی مرد تشنش نمی­شه و هزار و یک حرف دیگه. اما همین رفتارهای ماهستن که تقدیر ما رو رقم می­زنن. توی همین دنیا هم شاید به خاطر خوشی­های زودگذر دوستان و نزدیکانمون رو زیر پا گذاشتیم. حتی شاید همراهانمون رو فراموش کردیم. مواظب باشیم که وقتی به دروازه جهنم رسیدیم گول نخوریم.

وینسنت پیل می­گه: هنگامی که خدا انسان را اندازه می­گیرد متر را دور قلبش می­گذارد نه دور سرش.

با امید به اینکه قلب هر کدوممون به بزرگیه اقیانوس بی­انتها باشه و یادمون نره هیچ وقت از کجا به کجا رسیدیم و چه کسانی توی زندگی و مشکلاتش ما رو یاری کردن، به خدا می­سپارمتون.

داستان خواندنی قورباغه ی بزرگ

داستان خواندنی قورباغه ی بزرگ
در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یکی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل ها روز ما را شکار می کنند و راکون ها شب کمین ما را می کشند.
دیگری گفت: بله. هریک به تنهایی به حد کافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راکون ها با هم یعنی ما یک لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون کنیم. باید دورشان کنیم.
بله، همه ی قورباغه ها تایید کردند. حواصیل ها را دور کنیم، حواصیل ها را دور کنیم.
این صدا توجه حواصیلی را که آن نزدیکی ها در حال شکار بود جلب کرد.
گفت: چی شنیدم ، کی رو دور کنید؟
قورباغه ها به منقارش نگاه کردند که مثل خنجر بود. فریاد زدند: راکون ها را، راکون ها را باید دور کرد. حواصیل گفت: من هم فکر کردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راکون ها ، راکون ها را دور کنیم!
بعد از این تصمیم مشکلی پیش آمد ، حالا چه کسی باید به راکون ها حکم اخراج را می داد . یکی بعد از دیگری انتخاب می شدند و کنار می کشیدند . بالاخره قورباغه امریکایی انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و برای این کار ازهمه بهتره.»
قورباغه امریکایی که در تمام مدت ساکت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راکون ها بزرگتر هستند. من یکی ام اما اونا یک لشکر.»
یکی از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو می آم.»
«بله ما هم می آییم.» قورباغه ها موافقت کردند. «بله ما همه می آییم ما همه خواهیم آمد.»
قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوری که شد شما با من می مونید»
یکی از قورباغه ها گفت :« مثل سایه همراه تو خواهیم آمد.»
قورباغه ها ی دیگر موافقت کردند : «بله مثل سایه، مثل سایه»
قورباغه امریکایی هنوز بی میل بود . بقیه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداریشان بودند. بالاخره باز تکرار کردند که مثل سایه دنبال او خواهند بود و او پذیرفت نماینده آن ها باشد . خورشید غروب کرد. حواصیل ها به آشیانه شان در بالای آبگیر پرواز کردند. هنگام شفق قورباغه امریکایی گفت: «راکون ها به زودی خواهند آمد. اما شما همه کنارم خواهید بود مثل سایه ، نه؟»
قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سایه، مثل سایه»
ستاره ها در آسمان بدون ماه می درخشید. هوا خیلی تاریک بود. نور ستاره ها اینقدر بود که بشود راکون ها را دید وقتی که بالاخره از زیر بوته ها ظاهر شدند. یک مادر و بچه هایش.
قورباغه امریکایی به درون برکه جست زد و فریاد کشید: پست فطرت ها دور شوید.
راکون ها ی یاغی از این برکه دور شوید. شما تبعید شدید.
مادر راکون گفت: راستی؟ بچه راکون ها شروع کردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودی کردند. با این که قورباغه امریکایی از ترس می لرزید اما خودش را نباخت.
به دستور چه کسی ما تبعید شدیم؟
قورباغه امریکایی گفت: همه ما . منتظر بود جماعتی از او حمایت کنند. اما فقط سکوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعیده شدن، برگشت و دید که تنها است.
بیشتر دوستان کمی قبل از اینکه اقدام کنید قول خود را فراموش می کنند ، چون حتی سایه شما در تاریکی ترک تان می کند

کار کوچک، نتایج بزرگ

کار کوچک، نتایج بزرگ
مردی در کنار ساحل دورافتاده­ای قدم می­زد. مردی را در فاصله دور می­بیند که مدام خم می­شود و چیزی را از روی زمین بر می­دارد و توی اقیانوس پرت می­کند. نزدیک­تر می­شود، می­بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می­اندازد.

 -         صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

 -         این صدفها را در داخل اقیانوس می­اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف­ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

-         دوست من! حرف تو را می­فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی­توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی­بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

((برای این یکی اوضاع فرق کرد.))

 نتیجه: ما نمی­توانیم کارهای بزرگی را روی این کره خاکی انجام دهیم، اما می­توانیم کارهای کوچک را با عشق­های بزرگ انجام دهیم و کارهای کوچکی که با عشق بزرگ صورت می­گیرد دیگر یک کار کوچک نیست، کاری بزرگ است و کارهای بزرگ نتایجی بزرگ در پی دارند.

اگر کار کوچکی با دقت و به طور مداوم و از روی محبت انجام شود دیگر کار کوچکی نیست.

محلی بدون مشکل

محلی بدون مشکل

یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت:

- آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.

دکتر پیل جواب داد:

- باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می­دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.

مرد جوان خوشحال می­شه و می­گه:

- باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می­رم.

بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می­تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟

قبرستان

پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:

- اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می­خوای به اینجا بیای؟

واقعاً همینطوره. همه ما توی دنیایی زندگی می­کنیم که پر از مشکلاته و تا پایان عمرمون با اونها دست و پنجه نرم می کنیم. فقط زمانی خلاص می­شیم که عمرمون توی این دنیا به پایان برسه. پس بهتره برای پیروزی از مشکلاتمون از خدا کمک بخواهیم و زمانیکه با آنها روبرو می­شیم اون رو یک چیز عادی بدونیم. توی مسابقه دو با مانع شرکت کنندگان موانع را جزئی از مسابقه می­دانند و برای رسیدن به خط پایان و پیروزی موانع را پشت سر می­گذارند و هرگز به خاطر اینکه ممکنه با موانع برخورد کنند از دور مسابقه خارج نمی­شن.

زندگی ما هم مثل مسابقه دو با مانع می­مونه. بهتره ازش فرار نکنیم بلکه خودمون رو برای مقابله با اونها آماده کنیم.

حالا بهتره اینکار رو بکنیم : هرگاه با آزمایشها روبرو می­شوید آن را کمال شادی بیانگارید، زیرا می­دانیم گذار ایمان شما از بونه آزمایشها پایداری به بار می آورد. *

پس: دلسرد نمی­شویم هر چند انسان ظاهری ما فرسوده می­شود انسان باطنی روز به روز تازه­تر می­شود. *

 چون: در سختیها نیز فخر می­کنیم، زیرا می­دانیم سختی­ها بردباری به بار می­آورد و بردباری شخصیت را می­سازد و شخصیت سبب امید می­شود و امید به سرافکندگی نمی­انجامد. *

مشکلات ما را می سازند

مشکلات ما را می سازند

یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل او نخ ریسی بود زندگی می کرد. از بخت خوب پیرمرد پولدار می شه و تصمیم می گیره دخترش رو  یک سفر با کشتی به دریای مدیترانه ببره. اما کشتی با طوفان مواجه می شن و کشتی غرق می شه. پدر می میره و دختر به ساحل مصر می رسه. یک خانواده مصری که کارشون نساجی بوده میان و اون دختر رو با خودشون به خونه می برن و بهش نساجی یاد می دن. اما این آخر خوش این داستان نبود. یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود اون دختر رو می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل سازی بود می فروشه. مرد خوشحال بود اما یکی از محموله های دکل این مرد رو دزد دریایی می دزده و اون مرد دیگه قادر به خریدن برده دیگری نبود. به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده. بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه. اما این بازم پایان خوش قصه نبود. یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه می برد کشتی دوباره دچار طوفان می شه و اون دختر دوباره به سواحل غریب می رسه. وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن. ولی خدا داشت از اسمون به اون لبخند می زد. در همین لحظه مأموران امپراطور اون رو می گیرن و به قصر می برن. توی چین یک افسانه ای بوده که یک روز یک زن خارجی می آد و برای امپراطور یک خیمه می سازه. امپراطور هم هر سال افرادش رو برای جمع آوری زنان خارجی می فرستاده تا خیمه رو بسازن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه. گفت شاید بتونم.

اول از پادشاه طناب خواست. اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد.

دوم گفت پارچه لازم دارم. اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد.

سوم از امپراطور درخواست دیرک کرد. ولی دیرک هم نبود. این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.

امپراطور خوشحال شد و به دختر گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیز مکه می خواهی بگو تا به تو بدهم.

اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه. پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه.

و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کرد.

 شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان یک درس بزرگ رو به ما می ده و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شه ولی اونها ما رو می سازن. در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل می شه. که به معنای خطر و فرصته. یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمی گیره. بلکه در دل خطر فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود داره.

هلن کلر می گه: در دنیا رنجهای بسیاری وجود داره، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود داره.

همون طوری که دیدیم اون دختر در تمام مشکلات و بد شانسی ها درسهایی رو گرفت که یکروز به دردش خورد.

شاید امروز نوبت من باشه که توی بهرانهای زندگی غرق بشم. ولی در دل اون حتماً یک پیروزی وجود داره.

شاد باشید

شاد باشید

روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می­زد و پروانه­ای را  لابه­لای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. .

دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من می­خواهم شاد باشم. پری سرش را جلو­آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.

موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او درباره راز شادی­اش سؤال می­پرسید لبخند می­زد و می­گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.

موقعی که پیر شد، همسایه­ها می­ترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود. آنها به او التماس می­کردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟

به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟

پیرزن دوست داشتنی، فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت اصلاً مهم نیست آدمها که باشند و چقدر سعادتمند به نشر برسند، آنها هر که باشند به من نیاز دارند!

واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست. زمانی که خداوند انسان را خلق می­کرد، به فکر تفریح و یا سرگرمی خود نبود. بلکه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق کرد. ما با کم شمردن خود علاوه بر اینکه خود را در غم و غصه فرو می­بریم، بلکه حتی به خداوندی که انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نامگذاری کرد بی­احترامی می­کنیم. فقط کافیه تا ما هم به حرف پری گوش کنیم:

مهم نیست که چه کسی هستی، کجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه کسانی باشند، دکتر، مهندس، فقیر و یا غنی فقط یک چیز مهم است :

دیگران هر که باشند به من نیاز دارند.

فقط اینگونه با ایمان داشتن به اینکه خداوند ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم. و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.

با امید به اینکه همیشه شاد شاد شاد باشید با یک آیه از انجیل مطلب امروز رو تموم می­کنم:

در خداوند دائمًا شاد باشید. و باز می گویم شاد باشید