ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
فقط برای خودتروزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درسهای معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد . شیوانا تبسمی کرد و گفت : برای چه این قدر عجله داری ! ؟
پسرک پاسخ داد : می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسانهای شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آنها به خود ببالم !
شیوانا تبسمی کرد و گفت : تو هنوز آمادگی پذیرش درسها را نداری ! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا !
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت . سالها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد . ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد ! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی ؟ !
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت : دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست . می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم . بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند .
شیوانا تبسمی کرد و گفت : تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درسهای معرفت را داری . تو استاد بزرگی خواهی شد ! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد !